.

.

می ژکد / رضا براهنی


می‌بینمش که در دورها نشسته و بر خویشتن می‌ژکد؛ بر نیمکتی در آمدنیامد غروب، پا انداخته بر پا، با پشتی هنوز صاف، گلویی هنوز صاف و چشم‌هایی که صاف در چشم تو دوخته تا بگوید: دق که ندانی تو چیست، خانم زیبا!

می‌خروشید چون خروسی خسته و خونین.گردن می‌کشید، نُک می‌زد، پنجه در خاک می‌کرد و خاک در آسمان. چشم‌هایش رگ‌به‌رگ قرمز و رگ‌های گردنش چون طناب بر گلویش می‌پیچید. راست می‌نشست و هر لغت که می‌گفت گویی میخی آهنین را بر دیواری ابدی می‌کوبید. همینطور شعر می‌گفت، همینطور نقد می‌کرد، همینطور قصه می‌نوشت: محتوم، مسلّم، لجوج. و همینطور اسماعیل را دوست می‌داشت:

قسم به چشم‌های سُرخت اسماعیل عزیزم،

که آفتاب، روزی، بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید

قسم به موهای سفیدت که مدتی هم سرخ بودند

که آفتاب روزی که آفتاب روزی که آفتاب روزی

بهتر از آن روزی که تو مُردی خواهد تابید

ای آشنای من در باغ‌های بنفش جنون و بوسه!

ای دراز کشیده بر روی تختخواب فنری بیمارستان «مهرگان»

ای آزادی‌خوان فقیر بر روی پله‌های مهربان!

ای اشک‌های تنهای سپرده به نسیم باد تیمارستان!

ای شاعرتر از شعرهای خود و شعرهای ما!

ای تباه شده در دانشگاه، در مدارس، در کافه‌ها، میخانه‌ها

و در محبت زن و فرزند و دوستان نمک‌نشناسی چون ما!

ای امیدوار به این خیال که زمانی «استالین» در خیابان «چرچیل»

ظهور خواهد کرد

و «رفقایت» برای معالجه‌ی شاش‌بندت تو را به «مسکو» خواهند فرستاد!

ای متناقض ابدی...

متناقض ابدی خودش بود. جفا می‌کرد، وفا هم. روا و ناروا به‌هم‌در می‌گفت، بی‌قرار بود و عصبی می‌کرد، اما عزیز هم می‌شد؛ چون هوبره‌ای حیران و بی‌صدا که سر در حوضچۀ ولرم می‌برد تا آب از گلوی بلندش پایین رود. بیش از همه در شعرهاش عزیز می‌شد و رقّت می‌آورد. رقّتی که در بعضی اشعار او، و از جمله در همین «اسماعیل» هست، از هر شعری حادث نمی‌شود. حریف می‌طلبد اسماعیل، که بخواندش و اشک نریزد. آن زبان زورآور درشت که با عتاب و خطابش پیر و جوان را فرو می‌کوبید و فرا می‌کشید، در شعر رقیق می‌شد، آب می‌شد، شراب می‌شد. نه وزن، نه نحو، نه فرم، نه زبان، نه هیچ هیچ هیچ چیز دیگری که او حاصل عمر ادبی خود می‌پنداشت، سرانجام حاصل عمرش نیست جز رقّتی کم‌نظیر که از شعرش می‌تابد. حاصل عمر آن دم است باقی ایام رفت:

شتاب کردم که آفتاب بیاید

نیامد

دویدم از پی دیوانه‌ای که گیسوان بلوطش را به سِحرگرم مرمر لمبرهایش می‌ریخت

که آفتاب بیاید

نیامد

به روی کاغذ و دیوار و سنگ و خاک نوشتم که تا نوشته بخوانند

که آفتاب بیاید

نیامد

چو گرگ زوزه کشیدم چو پوزه در شکم روزگار خویش دویدم دریدم شبانه‌روز دریدم

که آفتاب بیاید

نیامد...

زندگی ادبی براهنی متعددالوجوه است. می‌توان با بعضی وجه‌هایش تا بن استخوان مخالفت کرد و حتی آنها را هجو و مهمل پنداشت. با بعضی آرا و نقدها و پیشنهادهایش هم می‌توان همدل بود و آنها را در جای خود پذیرفت. هم شعرهایش غث و سمین دارد، هم داوری‌هایش صواب و خطا. کاری هم که او در اشعار «خطاب به پروانه‌ها» کرد ـ به درست و غلط و خوش و ناخوشش کار ندارم ـ به هر حال پس از بیست سال جز یک تنِ خودش نمونۀ قابل ذکر دیگری نیافت. براهنی را باید در تمامیتش دید و با وجوه متعددش، به مثابه یک پدیدۀ ادبی، نگریست، چه آنجا که شعرش را گودال اهانت به افراد می‌کند، چه آنجا که می‌گوید: «شعر زیبا شدن شاعر به سوی کلمات است.» پس از همۀ اینها، حالا که سوارها رفته‌اند و میدان از گرد سم ستوران پاک شده و دفدفدف و کوس و صلاها خاموشی گرفته، من «ایرانه ‌خانم» را می‌بینم و فرازهایی آبگون و سطرهایی آیینه‌گون، که روح زخمی براهنی به شعر فارسی هدیه کرده است: «زجر روانم بود اسماعیل که مرا شطح‌خوان کرد.»

می‌بینمش در دورها، که برمی‌خیزد از نیمکتی در آمدنیامد سحر، با پشتی هنوز صاف، صدایی هنوز صاف، و راهی که صاف او را به افقی مه‌آلود می‌رساند.

https://t.me/Sayehsaar

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد