.

.

من فقط گفتم / اقبال مظفری



آن پردۀ راه‌راهِ کاهدودی را کنار بزن خانم

بیرون دارد چه می‌بارد ؟

چه دارد می‌بارد امروز؟

در این فصلِ بی‌بارانِ این سرزمین بی‌آسمان، بی‌ابر، بی‌خدا؟


" بهار است آقا...

صدای پایش را نمی‌شنوی؟ "


نه من دیگر نه می‌شنوم و نه می‌بینم...

اصلاً پنجره را باز کن خانم

دارم خفه می‌شوم از این هوای بی‌باران

حالا دیگر، فقط پاییز را می‌فهمم


"ای آقا ... از این حرف‌ها بوی بلا می‌آید"

بلا بیرق افراشته خانم

دیریست، خیلی دیر

سی و پنج سال است که خودم را هم گم کرده‌ام.


نمی‌فهمند نازعمو تو بگو

باران چرا به رنگ طناب است امروز؟

صداهایی هم می‌آید/ انگار که شبیه است.


"صدای زنگ زدۀ درِ اتاق‌اتان است شاعر

و صدی مِجریِ هفت خانِ خاتون، مادرت"


خدای را ناز عمو مجتبی!

با من اینگونه حرف نزن

مگر فصل دیگری هم هست؟


" این فصل دیگری‌ست که سرمایش از درون..."*


ولی ناز عمو

انگار تمام شد آن فصلِ دیگر...

همه چیز تمام شد، همه چیز

باز هم که داری

سر به سرمان می گذاری

تمام شد بهار

قتل عام شد بهار

من تمام شدم

و تو نقطۀ پایان آن همه چیز بودی.




تهران 28/12/92

اقبال_مظفری


*یک روز سرد زمستان سال 67 با زنده یاد مجتبی ابراهیمی، بیرونِ شهر قدم می‌زدیم. سالی دو سه بار که او را می‌دیدم، حتماٌ چیز تازه‌ای، حرفی، نقلی، شعری...برایم داشت. آن روز یک ترکیب زیبا به من هدیه داد: " ناز عمو " ! و گفت: کودکی حلبچه‌ای عمویش را چنین صدا می‌زد. این را نگه داشته بودم برای تو. چون فقط به درد تو می‌خورد. بعد هم حدود یک ساعت از کمالات و جمال ناز عمو برایم حرف زد! اما دریغا از آن سال تا روز28/12/92 این هدیه به کارم نیامده بود. در این روزبود که بالاخره سراغ ناز عمو رفتم.

* شاملو


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد