.

.

بازی سعید سلطانی طارمی


آنگاه آب خون دهانش را

با آفتاب شست

و در مسیر باد

موجی به پای کرد.


ماه ایستاده بود گرم تماشا 

بازیگرانه بازی دریا را. 


بادی که بادبان تو را می¬برد

دلتنگی اش گرفت.

هویی کشید و کوچه ی خشکی را

از شهرهای دور  فراخواند

آهی وزید، 

           پنجره ای واشد

آوازهای بی نفسی ناگاه

سرریز کرده توی دهان باد

 خواندند.

و آب را 

تا آفتاب برده و گریاندند.


باد از شُراع کشتی افتاد

زیتون جوانه کرد و کبوتر شد

و نوح را کشید به سوی خویش 

کشتی به گل نشست

از سنگ چشمه سرزد و خندید.

شهری طلوع کرد

از آسمان

نانی رسید.

فرقی شکست و خون کسی ریخت.

خورشید خون روی دهانش را

با آب شست. 

بادی وزید و روی صورت دریا

چینی شکفت و خفت


خاک از درون واژه برون ریخت

و برج و باغ شکل گرفتند

و در گلوی سیب

بوی گناه و وسوسه پیچید

جنگی رسید و صلح برادرها

آتش گرفت.

ما آمدیم

خون دهان خویش

با آب و آفتاب بشوییم.


شب مست مست بود.

ماه ایستاده بود گرم تماشا

بازیگرانه بازی ما را.

فصل شکست بود.

                     3/7/96

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد