آنگاه آب خون دهانش را
با آفتاب شست
و در مسیر باد
موجی به پای کرد.
ماه ایستاده بود گرم تماشا
بازیگرانه بازی دریا را.
بادی که بادبان تو را می¬برد
دلتنگی اش گرفت.
هویی کشید و کوچه ی خشکی را
از شهرهای دور فراخواند
آهی وزید،
پنجره ای واشد
آوازهای بی نفسی ناگاه
سرریز کرده توی دهان باد
خواندند.
و آب را
تا آفتاب برده و گریاندند.
باد از شُراع کشتی افتاد
زیتون جوانه کرد و کبوتر شد
و نوح را کشید به سوی خویش
کشتی به گل نشست
از سنگ چشمه سرزد و خندید.
شهری طلوع کرد
از آسمان
نانی رسید.
فرقی شکست و خون کسی ریخت.
خورشید خون روی دهانش را
با آب شست.
بادی وزید و روی صورت دریا
چینی شکفت و خفت
خاک از درون واژه برون ریخت
و برج و باغ شکل گرفتند
و در گلوی سیب
بوی گناه و وسوسه پیچید
جنگی رسید و صلح برادرها
آتش گرفت.
ما آمدیم
خون دهان خویش
با آب و آفتاب بشوییم.
شب مست مست بود.
ماه ایستاده بود گرم تماشا
بازیگرانه بازی ما را.
فصل شکست بود.
3/7/96