از زخم قلب آبایی / احمد شاملو
دختران دشت!
دختران انتظار!
دختران امید تنگ
در دشت بیکران،
و آرزوهای بیکران
در خلقهای تنگ!
دختران خیال آلاچیق نو
در آلاچیقهائی که صد سال! ـ
از زره جامهتان اگر بشکوفید
باد دیوانه
یال بلند اسب تمنا را
آشفته کرد خواهد...
دختران رود گلآلود!
دختران هزار ستون شعله به طاق بلند دود!
دختران عشقهای دور
روز سکوت و کار
شبهای خستگی!
دختران روز
بیخستگی دویدن،
شب
سرشکستگی! ـ
در باغ راز و خلوت مرد کدام عشق ـ
در رقص راهبانۀ شکرانۀ کدام
آتشزدای کام
بازوان فوارهایتان را
خواهید برفراشت؟
افسوس!
موها، نگاهها
به عبث
عطر لغات شاعر را تاریک میکنند.
دختران رفت و آمد
در دشت مهزده!
دختران شرم
شبنم
افتادگی
رمه! ـ
از زخم قلب آبائی
در سینۀ کدام شما خون چکیده است؟
پستانتان، کدام شما
گل داده در بهار بلوغش؟
لبهایتان کدام شما
لبهایتان کدام
ـ بگوئید! ـ
در کام او شکفته، نهان، عطر بوسهای؟
شبهای تار نمنم باران ـ که نیست کار ـ
اکنون کدامیک ز شما
بیدار میمانید
در بستر خشونت نومیدی
در بستر فشردۀ دلتنگی
در بستر تفکر پردرد رازتان
تا یاد آنکه خشم و جسارت بود
بدرخشاند
تا دیرگاه، شعلۀ آتش را
در چشم بازتان؟
بین شما کدام
ـ بگوئید! ـ
بین شما کدام
صیقل میدهید
سلاح آبائی را
برای
روز
انتقام؟
باد ما را با خود خواهد برد / فروغ فرخزاد
در شب کوچک من ، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ی ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی ؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظه ی باریدن را گویی منتظرند
لحظه ای
و پس از آن، هیچ.
پشت این پنجره شب دارد می لرزد
و زمین دارد
باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و توست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطره ای سوزان، در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازش لبهای عاشق من بسپار
باد ما با خود خواهد برد
باد ما با خود خواهد برد
میعاد در لجن / نصرت رحمانی
رقصید
پر زد، رمید
از لب انگشت او پرید
[سکه]
گفتم: خط
پروانهی مسین
پرواز کرد
چرخید، چرخید
پرپرزنان چکید؛ کف جوی پرلجن
تابید، سوخت فضا را نگاهها
برهم رسید
درهم خزید
در سینه عشقهای سوخته فریاد میکشید:
ــ ای یأس، ای امید!
آسیمه سر به سوی «سکه» تاختیم
از مرز هست و نیست تا جوی پرلجن
با هم شتافتیم
آنگه نگاه را به تن سکه بافتیم.
پروانهی مسین
آیینه وار! برپا نشسته بود در پهنهی لجن!
و هر دو روی آن خط بود
خطی به سوی پوچ، خطی به مرز هیچ
اندوه لرد بست
در قلبوارهاش
و خنده را شیار لبانش مکید گفت:
ــ پس...نقش شیر؟
رویید اشک
خاموش گشت، خاموش
گفتم:
ــ کنام شیر لجن زار نیست، نیست!
خط است و خال
گذرگاه کرم ها
اینجا نه کشتگاه عشق و غرور است
میعادگاه زشتی و پستی ست.
از هم گریختیم
بر خط سرنوشت
خونابه ریختیم.
#میعاد_در_لجن
#نصرت_رحمانی
@RKaaIV