.

.

خوشبختی / بیژن نجدی



چقدر داشتن صابون

آب و طناب و رختِ چرک خوشبختی ست (مادرم می گفت)

چقدر کر بودن

نشنیدن خبر از رادیو

ندانستن بهای طلا ، گران شدن ناگهانی نفت در کشتار ِ مردان خاورمیانه

خوشبختی ست (من از ترس نمی گفتم)


از کدام گوش ِ تو

خون می چکد روی ِ زمین که من با گوش ِ دیگر تو حرف بزنم؟

که من حرف بزنم با گوش ِ دیگرت

در اتاقی با جغرافیای ِ یک گربه

کنار طرح و رنگ ِ قالی شده ی پوست ِ مادر من

در گشادگی ِ دستانش

هفت گنبد مرده اش شیرین

به نفرین ِ هفت گانه می شکند

و هفت پیکر ِ برگ شده، پاییزشان نیامده می افتند

کنار ِ بوی ِ سیب زمینی سرخ شده

و صدای ِ برنج در سینی

شستن پنجره


چقدر داشتن یک سفره، سبزی پلو، ماست و خیار و یک لبخند

خوشبختی ست (مادرم می گفت)

تو مرده ای و گودال های ِ بی شیشه آغاز شده است

در آغوش ِ من

سپیداری ای کاش می رویید

و گندم کاشکی سواری بود بر پشت ِ مبارک ِ اسب


چقدر رویای ِ قرن ِ دیگرم خوشبختی ست (من باید می گفتم)

شگفتا که نور نمی گذرد و سایه اما راه می رود زیر ِ درخت

و روز می گذرد

بی هیچ آفتابی از فنجان ِ قهوه ی کولی ها

در فنجان ِ قهوه

هیچ نیست مگر بوی ِ مرگ ِ پوشیده ی قهوه


چقدر راه رفتن یک قیچی

روی ِ پارچه ای با گل های ِ اطلسی خوشبختی ست (مادرم می گفت)

نیست ؟

این رویای ِ مقدس ِ قبیله ی من آیا نیست

که سرخ را به خاطر آوردن بدون ِ رنگ ِ خون؟ (من گفتم)

من کنار بوی ِ نیمرو بزرگ شده ام

در اتاقکی از یخ

و روی ِ جرزهای ِ موسیقی

آجر بود

بر آجرهای ِ خانه ی من


چقدر بودن بی این قرن، خوشبختی ست

از کوله پشتی ِ مادرانه می افتد

گریه ی کودکانه روی گِل

از رادیو

گفت و گوی ِ عزای ِ هفت روزه می آید


چقدر داشتن ِ طناب و رخت ِ چرک خوشبختی ست

چقدر

ندانستن ِ اخبار ِ خلیج فارس

ندانستن ِ بهای طلا

روزی که تو می میری

خوشبختی ست


از کدام گوش ِ تو خون می چکد روی ِ زمین

که من حرف بزنم با گوش ِ دیگرت

که من با گوش ِ دیگر تو حرف بزنم؟


بیژن نجدی


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد