.

.

تولدی نه دیگر/ مهدی عاطف‌راد

[نقیضه‌ای بر شعر فروغ فرخ‌زاد]

 

 

 

همه‌ی هستی من این کیف خالی و بی‌مایه‌ی باریکی‌ست

که دمادم، ای پول!

نام زیبا و دلارای تو را در خود تکرارکنان

می‌کند زمزمه با حسرت

و به‌خوبی می‌داند

که سرانجام به گور

می‌برد آرزوی دیدار و بوس و کنارت را

من و این کیف در این دوره‌ی وانفسای بی‌پولی آه کشیدیم، آه

ما در این آه تو را

به لواش و تافتون و بربری پیوند زدیم.

 

زندگی شاید

سنگک زار و نزاری‌ست که هر روز زنی در زنبیلی از نانوایی می‌آرد

و شود روز به روز

لاغر و لاغرتر

زندگی شاید

کیسه‌ی شیری باشد که شود آبکی‌تر ماه به ماه

و رود قیمت آن بالاتر فصل به فصل.

 

زندگی شاید

اتوبوسی‌ست لبالب ز مسافر که گرفتار شده توی ترافیک

و ندارد راه پس و پیش

اتوبوسی که در آن همچون ماهی تنا در قوطی کنسرو

یا که چون گوشت کوبیده

از فشار کس و ناکس شده‌ام له

یا عبور کُند ترن مترو باشد که روان است به سوی ته خط

و مرا نیست در آن جایی از بس که پر است.

 

زندگی شاید آن لحظه‌ی مسدودی‌ست

که نگاه من در چشم طلبکارانم می‌افتد

و در آن لحظه می‌خواهم از فرط خجالت

بشوم قطره‌ی آبی و روم توی زمین.

 

در اتاقی که در این چله‌ی سرما از بی‌برقی و بی‌گازی چون یخچال است

و به اندازه‌ی یک تنهایی‌ست

تنگ و تاریک

دل من

که به اندازه‌ی یک سکه‌ی دوزاری‌ست

به بهانه‌های ساده‌ی خوشبختی خود می‌نگرد

به لمیدن در زیر لحاف کرسی گرم

و به یک کاسه آش رشته‌ی داغ

و به یک تکه نان تازه

که نباشد سوخته یا که خمیر

 

آه...

سهم من این است

سهم من این است

سهم من

قبض برق و آبی‌ست

که ندارم پولی بابت پرداختن مبلغ‌شان

و به خوبی می‌دانم

قطع خواهد شد آب و برقم

تا دو ماه دیگر

سهم من پایین رفتن از پله‌ی زندان است

بابت چک‌های برگشتی

و به چیزی در پوسیدگی و غربت سلول مجرد واصل گشتن

سهم من گردش ترس‌آلودی در دادسراست

غرق در بیم و هراس از نعره‌های طلبکاران عربده‌جویی که به من می‌گویند:

"پدرت را درخواهیم آورد

ننه‌ات را به عزایت خواهیم نشاند"

 

دست‌هایم را در صرافی می‌کارم

سکه خواهم شد می‌دانم، می‌دانم، می‌دانم

و هزارچوقی‌ها در گودی انگشتانم

تخم خواهند گذاشت.

 

کوچه‌ای هست که در آنجا

من به بقال و قصاب و نانوایش کلی بدهی دارم

و به اهل هر خانه که آنجاست بدهکارم

 

کوچه‌ای هست که در آنجا

من گداوار ز فرط استیصال به پیش کس و ناکس

می‌کنم دست دراز.

 

کوچه‌ای هست که دست من آنجا

از سر ناچاری

از حیاطی که درش بسته نبود

آفتابه دزدیده‌ست.

 

گردشی دزدکی دور و ور بانک

و به دستی بر سر و روی ماشین خودپرداز

اسکناس‌ها را آبستن کردن

کیسه‌ای لب به لب از اسکن

که ز مهمانی یک بانک خوش و خرم برمی‌گردد.

 

و بدین‌سان است

که کسی

گیر می‌افتد

و کسی

گیر نمی‌افتد.

 

هیچ دزدی از جیبی پاره که به شلواری پر وصله چسبیده

کیف پر پولی

کش نخواهد رفت.

 

من

چک‌پول ناز و ملوسی را

می‌شناسم که توی کیفی مسکن دارد

و تمام صفرهایش را در یک نی‌لبک چوبین

می‌نوازد آرام آرام

چک‌پول ناز و ملوسی

که به خوابم می‌آید هر شب

و مرا با خود

به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد...


یلدا



یلدا شب جدایی و تنهایی‌ست

این است راز آن‌که دراز است و دیرمان

این دل‌سیاه شام نفس‌گیر سخت‌جان.

 

ای یار نازنین!

ای بوسه‌های داغ تو خورشید آتشین

ای خنده‌های روشن تو صبح دل‌نشین

با مهربانی‌ات

با هم‌دلی و هم‌دمی و هم‌زبانی‌ات

با آفتاب وصل خود، ای بامداد عشق

یلدای دیرپای جدایی را

پایان ببخش

این شام بس دراز و سیاه فراق را

فردای تابناک وصال ارمغان ببخش.