.

.

دو شعر/محمد علی شاکری یکتا



 تنهائی

 

کسی که سرزده از راه دورآمده بود

شبانه در دل تاریک من

                          چراغی دید.

نوید خنده ی خورشید و جان سپاری شب 

 میان لحظه ی پربرگ و بار تنهایی .

مرا که تازه به دیدار نور می رفتم

هوای تازه ی پرواز

در اوج آبی احساس و رنگ خاکی عشق

دو بال زخمی و جانی پر از شکیبایی.

 

 

 

 

بازی تمام نیست

 

 با من نگفته بودی

بالا تر از کدام خیابان

باید گذشته باشم تا

چشم های درختانم

رقص پرندگان و خنده ی مردم را

باورکنند؟

فرقی ندارد و می خواهم

رخساره ی پریده رنگ جهان را

از لای ابرهای سترون

                           بشناسم .

شاید کمی بخندیم .

 

باید بپرسیم

و زنده زنده بسوزیم

در آتشی که هیزم خیس اش را

جهلِ مرکبِ ماهی ها

از برکه های آن سوی باران

آورده اند.

 

  دستم هنوزهم

از بوی دردهای قدیمی

خیس است.

بازی تمام نیست

کودک به شیشه ها

سنگی نزد

مادرتمام قاعده ی عشق را رعایت کرد

خون پدر که گرم و جوان بود

در لابلای همهمه ی خاوران نشست

مردم  ، تمام شب

پای خطابه ی شیخ الشیوخ

تخمه شکستند.         

طاووس خوش خرام

از خوف تازیانه و تکفیرمحتسب

رنگین کمان بال و پرش را غارت کرد

و تو هنوز هم

 با من نگفته ای

آزادی پرنده  و انسان

قانون جزر و مد جهان را

آشفته است.

 

حالا بیا !

از لوطیان این محله بپرسیم

در چارسوق چشم کدام آهو

نقشِ جهانِ عاشقانه ی خود را

  پیدا کنیم؟

 

دوازدهم تیرماه 1394