.

.

عاشقانه / پابلو نرودا/احمد پوری

نان را از من بگیر، اگر می‌خواهی

هوا را از من بگیر، اما

خنده‌ات را نه


 گل سرخ را از من بگیر

سوسنی را که می‌کاری

آبی را که به ناگاه

در شادی تو سرریز می‌کند


موجی ناگهانی از نقره را

که در تو می‌زاید

از پس نبردی سخت باز می‌گردم

با چشمانی خسته


که دنیا را دیده است

بی هیچ دگرگونی

اما خنده‌ات که رها می‌شود

و پروازکنان در آسمان مرا می‌جوید


تمامی درهای زندگی را

به رویم می‌گشاید

عشق من، خنده تو

در تاریکترین لحظه‌ها می‌شکند


و اگر دیدی، به ناگاه

خون من بر سنگفرش خیابان جاری است

بخند، زیرا خنده تو

برای دستان من 

شمشیری است آخته


خنده تو، در پاییز

در کناره دریا

موج کف‌آلوده‌اش را

باید برافروزد،


و در بهاران، عشق من

خنده ات را می‌خواهم

چون گلی که در انتظارش بودم 


بخند بر شب

بر روز، بر ماه

بخند بر پیچاپیچ خیابان‌های جزیره،

بر این پسر بچه کمرو

که دوستت دارد


اما آنگاه که چشم می‌گشایم و می‌بندم،

آنگاه که پاهایم می‌روند و باز می‌گردند


نان را، هوا را

روشنی را، بهار را

از من بگیر

اما خنده‌ات را هرگز!

تا چشم از دنیا نبندم