بسیار پرتگاه که ما را به خود کشاند
اجبار تازیانه و حرص طلا نبود
بسیار پرتگاه که در ظاهر
با راه پیچ پیچ و مه آلودش
ما را به بام عرش برین راه می نمود
اوج فریبناکش
و حس اعتماد به نفس کذائیش
تلخی آن حکایت ماه و پلنگ را
از یاد می زدود
پایی که بی دریغ درشتی راه را
و ثقل بی قواره تن را
آورده بود تاب
هر گونه حزم از نظر او
مصداق غدر بود و خیانت
" دردیست درد مردن"
توجیه ناشده
خود را به کام مرگ سپردن
ناظر بر این مغاک و دهان گشوده اش
ناظر و ناگزیر
با حسرتی که عالم و آدم هلاک اوست
گفتیم چار تکبیر!