.

.

مرگ رویا / آرزو نوری


 

کم سن و سال­ تر که بودم به رویا پناه می ­بردم.

هر وقت زندگی سخت می ­شد یا اتفاقی می ­افتاد که دلخواه من نبود گوشه خلوتی پیدا می­ کردم و در رویاهای خودم هر آنچه را که مطابق میل ­ام بود می ­آفریدم. هر چند رفته رفته -مخصوصا در دهه سوم زندگی- پیدا کردن چنین خلوتی و رسیدن به رویایی تمام و کمال سخت­ تر می شد. از چند سال پیش هم که محدودیتهای دنیای واقعی خاکریزهای جهان رویا را یک به یک فتح کرد و دیگر هر چیزی شدنی نبود. با اینکه گاهی رویاها از جهان خود به جهان واقعی راه می­ یافتند اما آنقدر کندپا و از شکل افتاده بودند که کوچکترین شوق و علاقه ­ای را جلب نمی­ کردند. از طرفی، چیزهای زیادی که روزگاری واقعیت­ های تلخی بودند حالا با شکلی اغواگر و شیرین در کوچه پس کوچه­ های جهان رویا قدم می­ زدند. جالب­ تر اینکه به مرور زمان مرزهای این دو جهان ادغام شده بود و این اواخر حتی نمی­ دانستم افراد، اتفاقها و مکان هایی که در ذهن ­ام هست متعلق به کدام دنیاست. اینگونه بود که خود را به دست واقعیت سپردم و بی­ اعتنا به هر آرزو و رویایی تن به سپری شدن روزها دادم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد