سال ها می رفت و ما با خویش می گفتیم :
« می رسد روز خوشی
ابر بزرگی
زین حوالی
تا بریزد بر سر بخت
از کنار دامنش
بارانی از
درّ و لآلی »
ـ روزگاری رفت و خود از شوخی ایّام
ما نمردیم و رسید آن روز شاد ِ آرزوهای خیالی
روز شادی
روز باران
روز سبزی که به رویاهایمان
می شد در آن واکرد شادان
پرّ و بالی ـ
آه
امّا
ابر باران گشت و
باران سیل و
سیل انگار
عقده های سالیان انزوایش را
برسر ما کرد خالی
وینچنین ابر بزرگ آرزوهامان
یادگار ماندگار روزگاران شد
سیلی ِ
سِیلی
که زد
بر صورت زرد اهالی
تا که هر کس را که می بینیم
زیر لب با خویش می گوید :
« خوش به حال پیش از اینها
خوش به حال
روزگار
خشکسالی ...»
30/1/98
#معراجیـسیدمرتضی
@walehane