.

.

مرغ غم/ مهدی عاطف‌راد


غم این خفته‌ی چند

خواب در چشم ترم می‌شکند

 

پرندگان شعر نیما یوشیج به سه دسته قابل تقسیم هستند:

یک- پرندگان واقعی مثل توکا، کاکلی، مرغ شباویز، غراب، لاشخور، قو، زیک‌زا (گنجشک محلی مازندران).

دو- پرندگان افسانه‌ای مثل ققنوس و مرغ آمین.

سه- پرندگان ساخته و پرداخته‌ی خیال نیما یوشیج مثل مرغ مجسمه، مرغ غم، تیزپرواز، شکسته‌پر.

موضوع این متن "مرغ غم" است و به بهانه‌ی آن بررسی موضوع غم در شعر نیما یوشیج و اوج آن در شعر "مرغ غم".

غم از نخستین شعر نیما یوشیج- مثنوی "قصه‌ی رنگ پریده، خون سرد"- هم‌راه با عشق و به عنوان نتیجه و ثمره‌ی آن وارد شعر نیما یوشیج شد:

 

عشق کاول صورتی نیکوی داشت

بس بدیها عاقبت در خوی داشت

روز درد و روز ناکامی رسید

عشق خوش‌ظاهر مرا در غم کشید.

 

عشقی که همیشه لازمه‌اش درد و غم است، درد و غمی که بیچارگان را از گردش روزگار محو می‌کند:

 

ای بسا بی‌چاره را کاندوه و درد

گردش ایام کم کم محو کرد

...

عاشقم من، عاشقم من، عاشقم

عاشقی را لازم آید درد و غم.

 

برای شاعر جوان ما زندگی با عشق سراسر ذلت بوده و هم‌راه همیشگی‌اش غم:

 

لیک، ای عشق! این‌همه از کار تست

سوزش من از ره و رفتار تست

زندگی با تو سراسر ذلت است

غم، همیشه غم، همیشه محنت است

هرچه هست از غم به هم آمیخته‌ست

وان سراسر بر سر من ریخته‌ست.

 

غمهایی که شاعر در دوران کودکی از آنها دور و بی ‌خبر بوده و تنها شادی را می‌شناخته:

 

ای دریغا روزگار کودکی

که نمی‌دیدم از این غمها یکی

فکر ساده، درک کم، اندوه کم

شادمان با کودکان دم می‌زدم

ای خوشا آن روزگاران، ای خوشا

یاد باد آن روزگار دل‌گشا.

 

اما از دید نیمای جوان غم و شادی هردو گذرا هستند و می‌گذرند، بنابراین او ناامید نیست:

 

این چنین هر شادی و غم بگذرد

جمله بگذشتند، این هم بگذرد.

 

غم در "افسانه" هم حضوری چشم‌گیر دارد، و "افسانه" در نگاهی فراگیر "داستانی غم‌آور" است:

 

در شب تیره دیوانه‌ای کاو

دل به رنگی گریزان سپرده

در دره‌ی سرد و خلوت نشسته

هم‌چو ساقه‌ی گیاهی فسرده

می‌کند داستانی غم‌آور.

 

"افسانه" سرگذشت پریشانی و غمگساری "عاشق" است، "افسانه" قطره‌ی اشکی‌ست یا خود غم:

 

سرگذشت منی؟ ای فسانه!

که پریشانی و غمگساری؟

یا دل من به تشویش بسته؟

یا که دو دیده‌ی اشکباری؟

یا که شیطان رانده ز هر جای؟

 

هر کس از جانب خود تو را راند

بی‌خبر که تویی جاودانه

تو که‌ای؟ ای ز هر جای رانده!

با منت بوده ره دوستانه

قطره‌ی اشکی آیا تو؟ یا غم؟

 

"افسانه" برای عاشق غم است؛ "یک غم سخت زیبا":

 

تو دروغی، دروغی دلاویز

تو غمی، یک غم سخت زیبا

بی‌بها مانده عشق و دل من

می‌سپارم به تو عشق و دل را

که تو خود را به من واگذاری.

 

ای دروغ! ای غم! ای نیک و بد تو!

چه کست گفت از جای برخیز؟

چه کست گفت زین ره به یک سو

هم‌چو گل بر سر شاخه آویز؟

هم‌چو مهتاب در صحنه‌ی باغ

 

دو شعر "غراب" و "مرغ غم" را نیما یوشیج در پاییز سال 1317 و به فاصله حدود یک ماه از هم سرود، اولی را در مهر و دومی را در آبان این سال، و در فضای هر دو شعر غم موج می‌زند.

نخست، نگاهی به شعر "غراب" کنیم:

هنگام غروب که آفتاب با رنگهای زرد غمش در حجاب کوهسار قرار گرفته، غرابی تنها بر ساحل نشسته، و آدمیزاده‌ای که چون نقطه‌ای سیاه در راه جویای گوشه‌ای‌ست که غم پنهان در دلش را دور از چشم دیگران بیان کند:

 

وقت غروب کز بر کهسار، آفتاب

با رنگهای زرد غمش هست در حجاب

تنها نشسته بر سر ساحل یکی غراب

وز دور آبها

هم رنگ آسمان شده‌اند و یکی بلوط

زرد از خزان

کرده‌ست روی پارچه سنگی به سر سقوط

زان نقطه‌های دور

پیداست نقطه‌ی سیهی

این آدمی بود به رهی

جویای گوشه‌ای که ز چشم کسان نهان

با آن کند دمی غم پنهان دل بیان.

 

آدمی و غراب در لحظه‌ای به هم نگاه می‌کنند، و آدمی در چشمان غراب غم می‌بیند و او را مایه‌ی غم می‌داند:

 

هر دو به هم نگاه در این لحظه می‌کنند

سر سوی هم ز ناحیه‌ی دور می‌کشند

این شکل یک غراب و سیاهی

وان آدمی، هرآن‌چه که خواهی

چون مایه‌ی غم است به چشمش غراب و زشت

عنوان او حکایت غم، ره‌زن بهشت

بنشسته است تا که به غم، غم فزاید او

بر آستان غم به خیالی درآید او

در از غمی به روی خلایق گشاید او

ویران کند سراچه‌ی آن فکرها که هست.

 

غم در شعر "مرغ غم" هم موج می‌زند و از در و دیوار می‌بارد، حتا دیوار این شعر هم دیوار غم است، و مرغی که روی این دیوار غم نشسته، از بس افکار غم‌انگیز در سر دارد، مدام سر می‌جنباند:

 

روی این دیوار غم چون دود رفته بر زبر

دائمن بنشسته مرغی، پهن کرده بال و پر

که سرش می‌جنبد از بس فکر غم دارد به سر.

 

مرغی با پنجه‌های سوخته‌ای که در خاکستر فرو رفته و با آن‌که خندیدن می‌داند ولی بنیادش از غم است:

 

پنجه‌هایش سوخته

زیر خاکستر فرو

خنده‌ها آموخته

لیک غم بنیاد او.

 

مرغ غم مرغی کدر است که بر هر شاخه‌ای که بی‌برگ و نوا بر جا مانده، سنگین جا خوش کرده و نواهای غمش از این دنیا به در برده و از دلی غمگین در این ویرانه خبر می‌گیرد:

 

هرکجا شاخی‌ست برجا مانده بی‌برگ و نوا

دارد این مرغ کدر بر ره‌گذار آن صدا

در هوای تیره‌ی وقت سحر سنگین به‌جا.

 

او نوای هر غمش برده از این دنیا به در

از دلی غمگین در این ویرانه می‌گیرد خبر

گه نمی‌جنباند از رنجی که دارد بال و پر.

 

اما مرغ غم را هیچ‌کس دیگر جز نیما که او هم خود مرغ غمی دیگر است، نمی‌بیند؛ و این دو مرغ غم در تیرگیهای نگاه هم نگاه می‌کنند و در هوای تیره یک‌دیگر را می‌جویند:

 

هیچ‌کس او را نمی‌بیند، نمی‌داند که کیست

بر سر دیوار این ویرانه‌جا فریاد کیست

و به جز او هم در این ره مرغ دیگر راست زیست.

 

می‌کشد این هیکل غم از غمی هر لحظه آه

می‌کند در تیرگیهای نگاه من نگاه

او مرا در این هوای تیره می‌جوید به راه.

 

و سپس توصیف نیما از زبان خودش که هر دم در این ویرانه آه سوزان می‌کشد، و اسیر بند خودش است بی‌دانه و کز کرده و گوشه بگرفته و بر دیوار غم تصویر زیر و بالاهای غم را می‌کشد و با غمش در حال چالش و کشاکش است:

 

آه سوزان می‌کشم هر دم در این ویرانه من

گوشه بگرفته منم، در بند خود، بی‌دانه من

شمع چه؟ پروانه چه؟ هر شمع، هر پروانه من.

 

من به پیچاپیچ این لوس و سمج دیوارها

بر سر خطی سیه چون شب نهاده دست و پا

دست و پایی می‌زنم چون نیمه‌جانان بی‌صدا.

 

پس بر این دیوار غم، هرجاش بفشرده به هم

می‌کشم تصویرهای زیر و بالاهای غم

می‌کشد هم دم غمم، من نیز غم را می‌کشم.

 

و او و مرغ غم با هم از انتظار صبح حرف می‌زنند و با غباری زردگونه پیله بر تن می‌تنند، و او با دستش و مرغ غم با نکش (نوکش) چیزهایی می‌کنند:

 

ز انتظار صبح با هم حرفهایی می‌زنیم

با غباری زردگونه پیله بر تن می‌تنیم

من به دست، او با نک خود، چیزهایی می‌کنیم.

 

غم در غزلهای نیما هم که سروده‌ی همین سال 1317 هستند، جایگاه ویژه‌ای دارد که برجسته و چشم‌گیر است. از جمله:

 

به گوشه‌ی قفسم داغ از غمی که چرا

بهار روی نموده‌ست و بوستان در پیش

...

همه شب در غم آنم که چه زاید روزی

روزم آید چو ز در از غم شب می‌سوزم

هم‌چو صبحم نه لب از خنده جدا لیک چو شب

تیرگیها به دل غم‌زده می‌اندوزم

...

سیل اشکی که به شبهای غمش باریدم

جای شکر است که بنشست چو دُر در صدفم

...

گفتم از تلخی غم، گفت: ولیکن بهتر

که بر این موعظه‌ی بیهده تمکین نکنم.

 

موجودات غمگین دیگری هم در دنیای شعر نیما یوشیج وجود دارند، از جمله پریان دریایی که غمگینند و با لحنی غم‌آور آواز می‌خوانند و آوای حزینشان سوار بر موج به دوردستها می‌رود، پریان خلوت‌طلبی که هیچ‌گاه و به بهای هیچ گنجینه‌ی این جهانی آوای غمگینشان را از دست نمی‌دهند و همیشه به آوایی دیگرگون خوانا هستند:

 

خواندند به لحنهای خود غم‌آور

آوای حزینشان بشد

بر موج سوار

و رفت بدان‌جانب دور امواج

...

گنجینه‌ی این جهان

خلوت‌طلبان ساحل دریا را

خوش‌حال نمی‌کند، آنها

آوای حزین خود را

از دست نمی‌دهند.

 

یا کوههایی که غمناکند:

 

آب می‌غرد در مخزن کوه

کوهها غمناکند

ابر می‌پیچد

وز فراز دره اوجای جوان

بیم آورده، برافراشته قد

(آن‌که می‌گرید)

 

یا مرد تنهایی که کوله‌بارش را بر دوش دارد و از بس راه رفته پاهایش تاول (آبله) زده و غم خفتگان دهکده خواب در چشم ترش می‌شکند:

 

می‌تراود مهتاب

می‌درخشد شب‌تاب

مانده پای‌آبله از راه دراز

بر دم دهکده مردی تنها

کوله‌بارش بر دوش

دست او بر در، می‌گوید با خود:

غم این خفته‌ی چند

خواب در چشم ترم می‌شکند.

(مهتاب)

 

یا آن‌که در شب بارانی، در بندرگاه، غمناک می‌خواند:

 

روی نوغان‌خانه، روی پل- که در سرتاسرش امشب

مثل این‌که ضرب می‌گیرند- یا آن‌جا کسی غمناک می‌خواند.

(روی بندرگاه)

 

ولی غمگین‌ترین شخصیت دنیای شعر نیما یوشیج خود اوست، نیمای غمگین، نیمای غم‌زده، با آوازی غمناک.

 

 

در شعر "تابناک من"، نیما از آن‌که در خلوت‌سرای دردبارش جا دارد، می‌خواهد تا کوله‌بار شعرهایش را بیاورد تا آن را زیر سرش بگذارد و بخوابد، و چه از غمش کاسته شود یا نشود، در هر دو حال، به خوابی سنگین فرو رود:

 

ای که در خلوت‌سرای دردبار شاعری سرگشته جا داری

کوله‌بار شعرهایم را بیاور تا به زیر سر نهاده

روی زیر آسمان و پای دورم از دیاران

از غم من گر بکاهد یا نکاهد

خواب سنگینم رباید آن‌چنان

که دلم خواهد.

 

او- نیما- پروانه‌ی مهجوری‌ست که دور از بهاران، در خزان زرد غم جا می‌گزیند:

 

از بر این بی‌هنر گردنده‌ی بی‌نور

هست نیما اسم یک پروانه‌‌ی مهجور

مانده از فصل بهاران دور

در خزان زرد غم جا می‌گزیند

 

او در نخستین ساعت شب، دور از دیدار آشنایانش، در غم ناراحتیهای کسانش غمگین است:

 

در نخستین ساعت شب، دور از دیدار بسیار آشنا من نیز

در غم ناراحتیهای کسانم

(در نخستین ساعت شب)

 

و در گردش شبانی سنگین آوازهایی از آدمیان می‌شنود از اندوههای خودش سنگینتر:

 

اما صدای آدمی این نیست

با نظم هوشربایی من

آوازهای آدمیان را شنیده‌ام

در گردش شبانی سنگین

زاندوههای من

سنگین‌تر

(ری را)

 

و همیشه، در تمام طول تمام شبها و شباهنگام‌ها، چشم در راه رفیق گم‌شده‌اش است و از دوری‌اش دل‌خسته و اندوهگین:

 

تو را من چشم در راهم شباهنگام

که می‌گیرند در شاخ تلاجن سایه‌ها رنگ سیاهی

وزان دلخستگانت راست اندوهی فرام

تو را من چشم در راهم.

(تو را من چشم در راهم)

 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد