اگرچه اخوان ثالث عاشق پاییز است، یا چنین وانمود میکند، و در یکی از سرودههایش چنین گفته که بهار راستین باغش پاییز است و او با این فصل سرّ و صفای دیگری دارد و پاییز است که او را، چون بلبلان در بهار، به فغان وامیدارد و در روزها و شبهای پاییز حال و هوای دیگری دارد:
غمین باغ مرا باشد بهار راستین: پاییز
که با این فصل من سرّ و صفای دیگری دارم
...
هزاران را بهاران در فغان آرد، مرا پاییز
که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم
(من این پاییز در زندان)
و چنان نومید است (برخلاف نام م.امید که برای خودش به عنوان شاعر برگزیده) که برایش رویش یا نروییدن اهمیتی ندارد و باغش چشم در راه بهاری نیست:
گو بروید یا نروید، هرچه در هرجا که خواهد یا نمیخواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست.
(باغ من)
و حتا هنگام آمدن بهار هم باغش افسرده است و ماهی امیدش مرده:
بهار آمد، پریشان باغ من افسرده بود اما
به جو بازآمد آب رفته، ماهی مرده بود اما
(تکبیتها)
و او چونان درختیست که در صمیم سرد و بیابر زمستانی تمام برگ و بارش ریخته و از بهار هم میخواهد که هرگز به سراغش نیاید و او را با زمستان درونش تنها بگذارد:
چون درختی در صمیم سرد و بیابر زمستانی
هرچه برگم بود و بارم بود
هرچه از فر بلوغ گرم تابستان و میراث بهارم بود
هرچه یاد و یادگارم بود
ریختهست.
چون درختی در زمستانم
بی که پندارد بهاری بود و خواهد بود
دیگر اکنون هیچ مرغ پیر یا کوری
در چنین عریانی انبوهم آیا لانه خواهد بست؟
دیگر آیا زخمههای هیچ پیرایش
با امید روزهای سبز آینده
خواهدم این سوی و آن سو خست؟
...
ای بهار همچنان تا جاودان در راه!
همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر
هرگز و هرگز
بر بیابان غریب من
منگر و منگر
سایهی نمناک و سبزت هرچه از من دورتر، خوشتر
بیم دارم کز نسیم ساحر ابریشمین تو
تکمهی سبزی بروید باز بر پیراهن خشک و کبود من
همچنان بگذار
تا درود دردناک اندهان ماند سرود من.
(پیغام)
با این وجود، او هم بهاران را دوست دارد و از فرارسیدنش به وجد میآید و غرق شور و حال میشود، و شعرهای زیبایی در ستایش و در عشق به بهار سروده، از جمله بهاریهی مشهورش- مثنوی "جشن بهاران"- در توصیف بهار:
اردوی بهاران، چو کاروانها
بشکوه درآمد به بوستانها
مرغان سفرکرده بازگشتند
آسوده ز سرما به آشیانها
بس رایت رنگین ز غنچه و برگ
افراشته شد سوی آسمانها
سرخوش ز نشاط بهار بنگر
مرغابیکان را بر آبدانها
...
بس لالهی روشن به دشت دیدم
مشکین به یکی داغشان میانها
چون دخترکان در سرود خواندن
بگشوده به کردار هم دهانها
بس برگک نوروی سرخگونه
بینی ز بر شاخهها چون زبانها
کز برف زمستان و باد پاییز
گویند تو را طرفه داستانها
بخرام به صحرا که در رهت باز
گسترده شد از سبزه پرنیانها
....
هنگام بهاران خوشا گذشتن
همراه عزیزان به گلستانها
در سایهی صلح و صفا نشستن
آسوده و خرم به سایبانها
وز بادهی رنگین به جام کردن
پروردن دهان و روح و جانها
وز عمر و جوانی ثمر گرفتن
خوشزیستن اندر بسی زمانها
(جشن بهاران)
بهاریهی زیبای دیگر اخوان ثالث قصیدهی "خطبهی اردیبهشت" است که بهاریهایست در توصیف و ستایش ماه اردیبهشت و تحت تأثیر قصیدهی نوروزیهی مشهور منوچهر دامغانی با این مطلع سروده شده:
نوروز روزگار مجدد کند همی
وز باغ خویش باغ ارم رد کند همی
و اخوان ثالث در قصیدهی خود اشارهای هم به منوچهری دامغانی و این قصیده و مصرع اولش هم کرده، آنجا که سروده:
گفتم چنان که گفت هنرمند دامغان:
"نوروز روزگار مجدد کند همی"
در این قصیده، اخوان ثالث، علاوه بر توصیف ویژگیها و حال و هوای بهارانهی اردیبهشت به خود فصل بهار هم اشارههایی کرده، از جمله در بیت زیر که بهار را به عنوان جدش معرفی کرده:
جدم، بهار، گفت که بایست فرودین
"عالم به سان خلد مخلد کند همی"
در شعر زیر هم اخوان ثالث از زیباییهای بهاران و سبز و خرم شدن دنیا در این فصل، سخن گفته، اگرچه گل و سبزهی بهاران را برای آنکه از یاران دور افتاده، خاک و خشت خوانده:
سر کوه بلند ابر است و باران
زمین غرق گل و سبزهی بهاران
گل و سبزهی بهاران خاک و خشت است
برای آنکه دور افتد ز یاران.
سر کوه بلند آمد حبیبم
بهاران بود و دنیا سبز و خرم
در آن لحظه که بوسیدم لبش را
نسیم و لاله رقصیدند با هم
(سر کوه بلند...)
در شعر "سبز"، محبوبهی اخوان ثالث که برایش "عطر سبز سایهپرورده" است، او را با خودش تا حریم سایههای سبز و تا بهار سبزههای عطر میبرد:
با تو لیک، ای عطر سبز سایهپرورده!
ای پری که باد میبردت
از چمنزار حریر پر گل پرده
تا حریم سایههای سبز
تا بهار سبزههای عطر
تا دیاری که غریبیهاش میآمد به چشمم آشنا، رفتم.
در شعر "و ندانستن" هم اخوان ثالث از باران بهاری در شب پاک اهورایی سخن گفته، بارانی که هرچه را از هرجا میشوید و با خود میبرد، و تازگی و طراوت و پاکی به جهان هدیه میدهد:
شست باران بهاران هرچه هرجا بود
یک شب پاک اهورایی
بود و پیدا بود
بر بلندی همگنان خاموش
گرد هم بودند
لیک پنداری
هرکسی با خویش تنها بود
(و ندانستن)
در شعر "دوزخ اما سرد"، اخوان ثالث از شبگیر فروردین سخن گفته، در آن شبگیر پر رمز و راز و افسونگر او بیدار است و شاهد بارش ابر شبگیر بهاران، و همچنان تا سپیدهدم بیدار میماند و از پنجره دمیدن صبح نوروز و اول فروردین را به چشم میبیند:
میدمد شبگیر فروردین و بیدارم
باز شبگیری دگر، وز سال دیگر، باز
باز یک آغاز...
...
ابر شبگیر بهاران سینه خالی کرد
خیلخیل عقدهها را در گلو ترکاند
و به هر کوچ و به هر منزل
سیلسیل از دیده بیرون راند.
پرده را یک سو زدم، دیدم... چه دیدم، آه!
آسمان ترگونه بود و روشن و بشکوه
صبح، اینک صبح بیهمتای فروردین
میدمید از کوه.
آفتابش، این نخستین نوشخند سال
طرهای زرتار بر پیشانی پاک و بلند سال.
در غزلهایش هم اخوان ثالث گریزهایی به بهار زده یا اشارههایی به آن کرده، از جمله:
تا کند سرشار شهدی خوش هزاران بیشهی کندوی یادش را
میمکید از هر گلی نوشی
بیخیال از آشیان سبز یا گلخانهی رنگین
کان رهآورد بهاران است وین پاییز را آیین
(غزل دو)
و گاهی نیز چون دو برگ پاییزی
بهاران کرده با هم زندگی آغاز
و با هم بوده تا انجام
و اینک نیز دور از دیگران با هم به روی برکهای آرام
سپرده تن به خردک موج کز نرمک نسیمی خیزد آهسته
و سوی دوردست برکهی خلوت
روان بیاعتنا با هرچه آغاز است یا فرجام...
(غزل هفت)
در سایر شعرهای اخوان ثالث هم، اینجا و آنجا، اشارههایی به بهار میبینیم، از جمله:
مگر ابر بهار امشب غمی چون من به دل دارد؟
که میخواهد بدین سان تا سحر همپای من گرید
(نه تنها چشم)
بهار پا به رکاب است و پای ما در بند
رها کنید، خدا را، از این قفس ما را
(ما را بس)
می به من شبی میگفت: ای گل خزان، امید!
من بهار تابستان، آتش زمستانم
(تازه نامسلمان)
در سرودههای کوتاهش هم، اخوان ثالث به بهار پرداخته یا اشاره کرده، از جمله:
کس در زمستان این شگفتی نشنید
آن مرغک آواز بهاری میخواند
بویت اگر نشنید، پس رویت بدید
(آن مرغک- نوخسروانی پنج)
درخت خشک باری هم ندارد
نه تنها گل که خاری هم ندارد
بیا، ای ابر! بر باغی بگرییم
که امید بهاری هم ندارد
(دو بیتی)
یکی از زیباترین شعرهای بهاری اخوانثالث، شعر "صبوحی" است که در دفتر "از این اوستا" منتشر شده است. طبق توضیحی که خود شاعر دربارهی این شعرش نوشته، شعر "صبوحی" گفتوگوی خیالیست بین شاعر و مرغان خوشخوان. در بند نخست شعر، او از مرغان خوشخوانی که در آستانهی فرارسیدن صبحدم (شبگیر)، بر درخت، گرم و شیرین و شاد، آوازخوانی میکنند، میپرسد که کدام جام صبوحی چنین مستشان کرده:
در این شبگیر
کدامین جام و پیغام صبوحی مستتان کردهست؟ ای مرغان!
که چونین بر برهنه شاخههای این درخت برده خوابش دور
غریب افتاده از اقران بستانش در این بیغولهی مهجور
قرار از دست داده، شاد میشنگید و میخوانید؟
خوشا، دیگر خوشا حال شما، اما
سپهر پیر بدعهد است و بیمهر است، میدانید؟
در بند دوم، مرغان پاسخ میدهند که ما را آمدن بهار مست کرده، افق خانهی تو محدود است که هیچ جا را نمیبینی و هیچ خبری را نمیشنوی، بهار آنجاست، و اینجا، در دلهای ما:
بهار، آنجا نگه کن، با همین آفاق تنگ خانهی تو باز هم آن کوهها پیداست
شنل بر فینهشان دستار گردن گشته، جنبد، جنبش بدرود
زمستان گو بپوشد شهر را در سایههای تیره و سردش
بهار آنجاست، ها، آنک طلایهی روشنش، چون شعلهای در دود
بهار اینجاست، در دلهای ما، آوازهای ما
و پرواز پرستوها در آن دامان ابرآلود
هزاران کاروان از خوبتر پیغام و شیرینتر خبر پویان و گوش آشناجویان
تو چهشنفتی به جز بانگ خروس و خر
در این دهکور دورافتاده از معبر؟
و در بند سوم خطاب گوینده به ابر است که غمگین و سوگوار میگرید و میبارد:
چنین غمگین و هایاهای
کدامین سوگ میگریاندت؟ ای ابر شبگیران اسفندی!
اگر دوریم، اگر نزدیک
بیا با هم بگرییم، ای چو من تاریک!
(صبوحی)