.

.

فریاد می‌زنم/ مهدی عاطف‌راد

 

نیما یوشیج در شعرهایش بارها فریاد زده، آن‌گاه که کاسه‌ی صبرش لبریز شده و به ستوه آمده، یا آن‌دم که نیاز مبرم به کمک داشته، یا آن‌هنگام که از جور و جفای نگارش به تنگ آمده است. او فریادهای دیگران را هم بازتاب داده است، فریاد شور و هیجان مردم شهر، غرش دریا و توفان و فریاد قایقبان، حتا نعره‌ی گاو و نعره‌ی زمانه:

 

دیری‌ست نعره می‌کشد از بیشه‌ی خموش

کک‌کی که مانده گم.

(کک‌کی)

 

ای طرب‌آور، ای نعره‌ی گاو!

از ره دهکده‌ی دور بلند

(نعره‌ی گاو)

 

دست از هم برگشاد و دم کرد علم

با شاخش بر سر هوا بست رقم

گاوی شد و نعره بر من آورد که جای

با من ده و بیرون شو از این جا که منم.

 

وقت است نعره‌ای به لب آخر زمان کشد

نیلی در این صحیفه، بر این دودمان کشد

سیلی که ریخت خانه‌ی مردم ز هم چنین

اکنون سوی فرازگهی سر چنان کشد

(وقت است)

 

فریاد مردم شهر از دیدن کاروانی آراسته با آرایشی پاکیزه، فریاد شور و هیجان است:

 

بر در شهر آمد آخر کاروان ما ز راه دور- می‌گوید-

با لقای کاروان ما (چنان کارایش پاکیزه‌ای هر لحظه می‌آراست)

مردمان شهر را فریاد برمی‌خاست

(جاده خاموش است)

 

فریاد قایقبان، فریادی از سر خشم و عصبیت ناشی از بیقراری است. او هم آن‌گاه که در دل دریاست، و هم آن‌گاه که در ساحل است، ناشکیبا و بی‌آرام و قرار فریاد می‌کشد:

 

بر سر قایقش اندیشه‌کنان قایقبان

دائمن می‌زند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:

"اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی می‌داد."

 

سخت توفان‌زده روی دریاست

ناشکیباست به دل قایق‌بان

شب پر از حادثه، دهشت‌افزاست.

 

بر سر ساحل هم لیکن اندیشه‌کنان قایق‌بان

ناشکیباتر بر می‌شود از او فریاد:

"کاش بازم ره بر خطه‌ی دریای گران می‌افتاد."

(بر سر قایقش)

 

دریای دمان هم غران است و غرشش فریاد اوست. دریا با صدای مهیب موجهایش می‌غرد و چون پاسخی از ساحل نمی‌شنود، موج غرانش می‌غلتد و می‌پیچد و دور و پنهان می‌شود، اما از خاطر همگان نمی‌رود:

 

چون نیست ز ساحلش به فریاد جواب

می‌ماند از هر بد و نیکی پنهان

می‌غلتد و می‌پیچد و می‌گردد دور

گم می‌شود اما نه ز یاد همگان

(گمشدگان)

 

مردی هم که در ساحت دهلیز سرایمان نشسته و مشعل نور به بر دارد، وقتی که به ناگهان نگاهش بر سایه‌اش می‌افتد که از او جدا نیست، فریاد برمی‌آورد و از چشممان پنهان می‌شود:

 

اما چو به ناگهان نگاهش افتد

بر سایه‌ی خود اگرچه از او نه جدا

لبخند زده

فریاد برآورد، بماند

از چشم من و تو در زمان ناپیدا

(سایه‌ی خود)

 

در زندان هم در زخمی که تازیانه‌ها برجا گذاشته‌اند، فریادی طنین‌انداز است:

 

و در زندان و زخم تازیانه‌های آنان می‌کشد فریاد: اینک در و اینک زخم

(مرغ آمین)

 

فریاد نیما هم از جور و جفای نگارش بلند است، اگرچه گاه این فریاد به گوش او نمی‌رسد، چون نگار نیما از او چنان دور است که فریادش را نمی‌شنود:

 

می‌خواست ز جور او سخن بدهم ساز

افکند ره من به بیابان دراز

فریاد من ار به گوش او ناید باز

دور است ره و میرد در راه آواز.

 

و آن‌گاه که فریاد نیما را که از جفای او برشده، می‌شنود، بازخواستش می‌کند که چرا فریاد می‌زند و اگر در آتش او می‌سوزد دودش برای چیست:

 

در کوفتمش، گفت: "چنین زود چرا؟"

دوری جستم، بگفت: "مردود چرا؟"

فریادم از جفاش چون بر شد، گفت:

"گر سوزی اندر آتشم، دود چرا؟"

 

گاهی هم این نگار نیماست که فریاد برمی‌آورد:

 

گفتم: "چه کنم؟" گفت: "به جانانه نگر"

گفتم: "دیدم"، گفت: "به ویرانه نگر"

با حکمش گردیدم ویرانه‌نشین

فریاد برآورد: "به دیوانه نگر."

 

دو شعر اصلی نیما یوشیج که در آنها فریادهایش رساتر و بلندتر از سایر شعرهایش طنین‌اندازند، عبارتند از "آی آدمها!" و "قایق". هر دو شعر فضایی مشابه دارند و در آنها سخن از دریا و ساحل و آدمهای عافیت‌جوی نشسته بر ساحل است.

شعر "آی آدمها!" سروده‌ی 27 آذر سال 1320 است. عنوان شعر خودش بیانگر فریاد عصیانگرانه‌ی شاعر است: آی آدمها!

در این شعر نیما از غریقی می‌گوید که در دریای سهمگین گرفتار امواج توفانی شده و دارد دست و پا می‌زند و فریاد می‌کشد و انتظار دست یاری و امداد دارد:

 

آی آدمها که بر ساحل نشسته، شاد و خندانید

یک نفر در آب دارد می‌سپارد جان

یک نفر دارد که دست و پای دائم می‌زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می‌دانید

...

یک نفر در آب می‌خواند شما را

موج سنگین را به دست خسته می‌کوبد

باز می‌دارد دهان با چشم از وحشت دریده

سایه‌هاتان را ز راه دور دیده

آب را بلعیده در گود کبود و هر زمان بی‌تابی‌اش افزون

می‌کند زین آبها بیرون

گاه سر، گه پا

آی آدمها!

او ز راه دور این کهنه جهان را باز می‌پاید

می‌زند فریاد و امید کمک دارد

آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید

موج می‌کوید به روی ساحل خاموش

پخش می‌گردد چنان مستی به جای افتاده، بس مدهوش

می‌رود نعره‌زنان، وین بانگ باز از دور می‌آید:

"آی آدمها!"

و صدای باد هر دم دلگزاتر

در صدای باد بانگ او رهاتر

از میان آبهای دور و نزدیک

باز در گوش این نداها:

"آی آدمها!"

 

در شعر "قایق" که سروده‌ی سال 1331 است و در همان حال و هوای شعر "آی آدمها!" و با همان فضا سروده شده، فریاد نیما بسیار رساتر و بلندتر است. این‌جا دیگر یک نفر که در دریای گرفتار امواج توفانی شده و در حال غرق شدن است، فریاد نمی‌زند و کمک نمی‌خواهد بلکه خود شاعر که قایقش به خشکی نشسته و چهره‌اش گرفته با تمام نیرو فریاد می‌زند و یاری و امداد می‌طلبد:

 

من چهره‌ام گرفته

من قایقم نشسته به خشکی.

 

با قایقم نشسته به خشکی

فریاد می‌زنم:

وامانده در عذابم انداخته است

در راه پرمخافت این ساحل خراب

و فاصله‌ست آب

امدادی، ای رفیقان! با من."

 

اما رفیقان پوزخندشان گل کرده و بر او و قایقش و حرفهای نه موزونش که بیرون از قاعده و راه و رسم رایج است و بر التهاب بیرون از حدش پوزخند تمسخرآمیز می‌زنند:

 

گل کرده است پوزخندشان اما

بر من

بر قایقم که نه موزون

بر حرفهایم در چه ره و رسم

بر التهابم از حد بیرون

 

با این وجود او با التهاب بیرون از حدش  هم‌چنان فریاد می‌زند:

 

در التهابم از حد بیرون

فریاد برمی‌آید از من

...

فریاد می‌زنم

من چهره‌ام گرفته

من قایقم نشسته به خشکی

مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست

یک دست بی‌صداست.

من، دست من، کمک ز دست شما می‌کند طلب

 

فریاد من شکسته اگر در گلو وگر

فریاد من رسا

من از برای راه خلاص خود و شما

فریاد می‌زنم

فریاد می‌زنم...