ما در شبانگاهانِ دلتنگی
درگوشۀ تردید
خود را به رسمِ مهربانیها
بغلکردیم
بوسیدیم
در آن شبِ گمراه
تصویرِ رویاروییِ آن ابرها با ماه
در سایۀ خود حلشدن ناگاه
لبریز ازبیهودگی بودیم
بیهودگی تفسیرِ سنگی بود
در اضطرابِ تندِ آیینه
تابوتمان خالیست
از یادهایی که به لب لبخند میآورد
لبریزتر ازهیچ
سرشارتر از پوچ
درویشِ بیزاری
در مشرق دلواپسیهایش
خود را میانِ معرکه میکرد حلق آویز
..........مانیز