.

.

ماهیگیر / حسن اسدی


یک زورق شکسته،چونیلوفری غریب

درگوشه ای زبسترِدریاشکفته بود

عفریتِ مرگ، زاده ی اهریمنِ پلید

درلابلایِ دامنِ خیزاب،خفته بود


ازدوردست،جلوه ی فانوس کم فروغ

سوسوزنان،به گنبدِ امواج می نشست

سنگینْ سکوت آب،درآغوشِ نیمه شب

باپارویِ شکسته ی صیاد،می شکست


صیاددرسیاهیِ شب،تورکهنه را

درپیچ وتابِ سرکشِ خیزاب،می سپُرد

تامی کشیدتورِ سبک،خالی ازشکار

ازشرم،اشک داغ،زرخساره،می ستُرد


فریادمَرد،سویِ سپهراوج میگرفت

بس کن!مرابه پیشِ عزیزان،خجل نکن

عمری ست روزگارِ مراتیره کرده ای

ای آسمانِ فتنه گر،ای سنگدل ،نکن


مهتاب درکجاوه ی تابوت،مرده بود

نوری ازآسمان به رُخ شب،نمی چکید

«ناهید» خفته درخمِ پسکوچه هایِ ابر

«شبتاب»دورپیکرِخود،پیله می تنید


ناگاه درسیاهیِ آن شامِ مرگتاب

عفریتِ مرگ،سینه ی امواج رادرید

وارونه کردزورقِ درهم شکسته را

صیاد رابه ورطه ی قربانیان کشید


کودک،درونِ بسترِ خود،غرقِ خوابِ ناز

زن،درکنارپنجره،حیران،نشسته بود

صیادِ تیره روز،که شدصیدِروزی اش

درکامِ کوسه،بندزبندش،گسسته بود


#شعر:#شبدیز

#دکلمه:#سپهر



@hassanasadishabdiz

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد