.

.

جواد طالعی / سایت عقربه



پنج سال بعد از جنگ جهانی دوم و چهار سال قبل از کودتای 28 مرداد در قلب جنگل هائی که به “بیسیم نجف آباد” معروف بود متولد شدم. جنگل نجف آباد، که بعدها با اندک تغییراتی پارک ولیعهد نام گرفت و امروز نمی دانم چه نام دارد، از انتهای خیابان بیسیم در فاصله میدان خراسان و میدان شوش شروع می شد و فکر کنم دامنه اش به نزدیکی های ورامین هم می رسید. هوشنگ ورامینی معروف به اصغر قاتل یکی از قهرمانان معروف این ناحیه بود. او بچه ها را می دزدید، به آن ها تجاوز می کرد و بعد سر می برید. خوشبختانه ماموریت پدر سبب شد که من در دو سالگی این محل را به مقصد مشهد ترک کنم. چهارسال بعد که به تهران برگشتیم، کمی ترقی کردیم و محل زندگی مان از جنوب تهران به شرق آن منتقل شد.

چرا در جنگل؟

پدرم، در دوازده سالگی به خاطر کتک هائی که بعد از مرگ پدرش از برادر بزرگش می خورد، از روستای پدری اش “مزینان” گریخته، به تهران آمده، روزها شاگردبنائی کرده، شب ها به دبیرستان شبانه رفته، گواهی سیکل اول دبیرستان را گرفته و کارمند بیسیم آن زمان شده بود که مرکزش را زیر درختان سربه فلک کشیده جنگل نجف آباد ایجاد کرده بودند تا مستتر باشد و دشمن نتواند آن را منهدم کند. تنها وسیله انتقال اطلاعات در آن زمان بی سیم بود که به دستگاه شبیه به تله موش آن مورس می گفتند.

پدرم علاقه شدیدی به اخبار و اطلاعات داشت. به خاطر می آورم که بعدها وقتی با دست های خود خانه کوچکی در خیابان سیاری ساخت، یک تیر چوبی شش متری را روی بام خانه علم کرده بود، با فاصله دومتر از یکدیگر دو چرخ درشگه را سر داده بود توی این تیرک، آن ها را با سیم های متعدد به هم وصل کرده بود و برای گرفتن بی بی سی و رادیو برلین و رادیو مسکو و پیک ملی از آن استفاده می کرد.. .. خیابان دو سه کیلومتری سیاری در شرق تهران دو میدان بروجردی و باغچه بیدی را به هم وصل می کرد.

تقریبا هرشب صدای رادیوهای بیگانه و خش خش پارازیت ها توی گوشمان بود. شاید از همانجا بود که به خبر معتاد شدم. شاید همین بود که بعدها باعث شد به حرفه روزنامه نگاری روی بیاورم…

و اما درباره شاعری. هروقت از من می پرسند از کی شاعری را شروع کردم یاد کلاس چهارم دبستان می افتم. چون از آن سال بود که یکدفعه هوس کردم داستان های کتاب درسی را به شعر در بیاورم. البته شعر که نمی شود گفت، معر شاید مناسب باشد. اما حتما می دانید که برخی ترانه سراها اول معر می نویسند و بعد روی آن شعر می گذارند. مثل دیم دارام دیرام دام دام… پس معر گفتن هم خودش هنری است، وقتی آدم تازه ده ساله شده باشد. البته پدر، روحش شاد مرا از شش سالگی هر شب جمعه با خودش برده بود به جلسه قرائت و تفسیر قرآن و به این دلیل در ده سالگی قرآن را خوب آموخته بودم و می شود گفت دست کم تا آنجا که به خواندن و نوشتن متن هائی به سختی قرآن و نهج البلاغه  مربوط می شد، بچه باسوادی بودم.

کلاس پنجم رشته ادبی دارالفنون را می گذراندم که شاعری به نام محمد تقی خانی محکم گریبانم را گرفت که حتما باید مجموعه شعرهایم را منتشر کنم. خانی که تخلص آرام را برای خودش برگزیده بود، دوستی نزدیکی با نصرت رحمانی داشت و دو مجموعه شعر هم منتشر کرده بود. او ده سالی از من 16 ساله بزرگ تر بود و پیش کسوت محسوب می شد. بالاخره مجموعه کوچک “طلایه” را با سرمایه شخصی در هزار نسخه منتشر کردم. صدتائی ش را به بچه های دارالفنون و مروی فروختم و بقیه اش را پخش کردم توی کتابفروشی های دور و بر دانشگاه و بهارستان و ناصر خسرو. اما شش ماه بعد نگاهم به شعر چنان تغییر کرد که مثل سگ از انتشار آن کتاب پشیمان شدم. (راستی یکی پیدا می شود به من بگوید سگ چطوری پشیمان می شود؟)

شرمندگی، بابت مجموعه ای که شش ماه بعد از انتشار آن را ضعیف یافته بودم، سبب شد که تا چاپ دومین مجموعه “باد و ماهورهای خاکستر” درست ده سال فاصله بیافتد. این مجموعه در سال1357 در اوج انقلاب از سوی انتشارات رواق منتشر شد. شمس آل احمد، موقع امضای قراداد چاپ 3 هزار و 300 نسخه از کتاب، یک چک 3 هزارتومانی هم گذاشت روی میز که بودجه چند شب نشینی مفصل با رفقا را تامین کرد….
امروز، نزدیک به 35 سال از انتشار “باد و ماهورهای خاکستر” می گذرد. اما هنوز از انتشار آن پشیمان نشده ام و هر وقت هرکدام از شعرهایش را می خوانم به خودم لعنت می فرستم که چرا روزنامه نگاری را بر شاعری ترجیح دادم. این مجموعه منتخب شعرهای من است از 18 سالگی تا 26 سالگی. حالا، امیدوارم مجموعه سومم که احتمالا در ماه های آینده به دو زبان آلمانی و فارسی منتشر می شود، دست کم کیفیت باد و ماهورهای خاکستر را داشته باشد و نسبت به آن زمان عقب نرفته باشد. اسم این مجموعه را هم احتمالا “یکشنبه خاکستری” خواهم گذاشت. مثل این که خاکستر دست از سر نسل من برنمی دارد.

درباره بقیه کارهایم دوست ندارم روده درازی کنم. از سال 1350 خورشیدی حرفه اصلی ام روزنامه نگاری است. اول در اطلاعات، بعد تا سال 1358 در کیهان، بعد اخراج از کیهان و بعد عضویت شورای سردبیری کیهان آزاد که فقط ده شماره دوام یافت و هر شماره اش در تعقیب و گریز در چاپخانه دیگری چاپ شد، بعد سه سال و نیم سردبیری هفته نامه پزشکی اجتماعی “طب و دارو” بعد عضویت شورای سردبیری مجله خانوادگی “کاشانه”، بعد ترک خاک ایران، بعد هزارتا کار بی ربط برای ادامه زندگی و بی نیازی از کمک های دولت آلمان، و سرانجام از سال 2000 به بعد بازگشت تمام وقت به حرفه روزنامه نگاری، این بار در شهروند کانادا، دویچه وله و بعضا در رادیو فرانسه و خبرگزاری های دیگر….
آخرین کار منتشر شده ام نوولی است به زبان آلمانی که عنوان “ایستگاه سیزدهم” را بر پیشانی دارد و  نشر گوته / حافظ در بن آن را منتشر کرده و در آمازون موجود است.
با تقدیم احترام و قرص سردرد

دو شعر از جواد طالعی

1

دلقک

عقربه‌هائی که می‌چرخند
و قطره‌هائی که می‌چکند
از چشم‌های پرنده ی دیروز
بر بال‌های بریده ی امروز

گفتم پرنده دیروز
و کلاغ‌های فردا
قارقار نکردند
قهقهه سر دادند

بر کتف‌های خونینم
منگوله کلاهت را به من بده
باید چیزی سر دماغم باشد
تا فکر کنند هنوز سردماغم، آقایان
کلاهت را بر سر ساعت شماطه دار راهرو بگذار

این تیک‌تاک را، این زمانه بی‌تاک را نمی‌خواهم
روزی که اسکلت‌ها
دشنه بر گلوی کاکلی‌هایم نهادند
قسم خوردم نگریم هرگز

منگوله کلاهت را به من بده
در انفجار این بغض کهنه، سقف می‌ریزد
اگر به قهقهه‌ی آقایان پر نشود سالن

حالا کلاه را از سر ساعت بردار
و عصایم را کنار استوانه افقی بگذار
این بغض را باید اندازه بگیرند آقایان
با تیک‌تاک ساعت

2
کافه بین راه

در فکرهای خویش قدم می زنیم
با چتر خویشتنداری
بر سنگ های تیز بی خبری
از اتفاق در راه

اینجا به جای باران آتش می بارد
و جوجه های فردا
در تابه مسافرانی املت می شوند
که راه را گم کرده اند
و
در بیراهه مانده اند

اینجا
در زیر پنجره کبکی خروس می خواند
و ماه می درخشد
بر تیغه برهنه چاقو.

 

 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد