رفتهای اینک اما آیا
باز برمیگردی ؟
چه تمنای محالی دارم!
#حمید_مصدق
برای #عمو_کیومرث که تنِ خسته را به خاک سپرد
در غمانگیزترین حالت یک باغ که پاییز در آن
میچمد فارغ و آسوده خیال؛
آسمان وهمآلود
ابر در بستر خیساش انگار
خفته و خواب خوش باران را میبیند
به خیالش در باغ
برگ از شاخ درختان عزادار خزان میچیند.
باد پیچیده به اندام گل نیلوفر
ودرختان کفن زرد به تن
صف بهصف منتظرعریانی
عنقریب است بروید به لبِ تشنۀ جوی
بوتۀ داوودی
ارغوان سوخته از سایۀ تاک
و نشستهست به سوک
بوتۀ خشک اقاقی در خاک
خبر حادثه از دورترین نقطۀ باغ
بر بلندای چناری عریان
از پسِ حنجرۀ پیرِ کلاغ-
-امپراتورِ عزاداری و مرگ
باز در باغچهها پیچیده است
گل حسرت به تن باغ خزان دیدۀ ما روئیدهست.
ومن اینجا پشت پرچینِ خاطرهها
ایستادم به تماشای درختان که همه خشک، همه بیبر و بار
گوشهایی همه تیز
چشمهایی همه در راه که بازآیی و دستی بکشی
بر تنِ سوختۀ پنجرهام
تا گل زخمی و سردِ فریاد
بشکفد در قفس حنجرهام
تا که با سِحر صدات
بگشایم گرهِ خاطرهها را در باد
و بگویم با تو:
آمدم باز نبودی، هرچند
قصۀ آمدنت
پشت پرچین خزانستانِ دلهرهها گم شده است
باز هم جورِ خزانی پژمرد
گلِ امید مرا
و تو رفتی با باد
بی تو اما شعرم
لب به لب، ورد زبان همه مردُم شده است.
نهمِ مهر ماه 1397
#محمدجلیل_مظفری