از حکیمی که در اواخر عمرش نابینا شده بود پرسیدند که آیا اتفاق افتاده که حسرت ایام توانایی و بینایی باعث تکدر خاطرت شود؟ گفت : از یک لحاظ نه ، که فایده بینایی کشف و شهود زیبایی و نوشدگی هاست اما جایی که به ناچار در آن ساکنم چنان دور از دسترس قافله های ترقی و موج نو آوری ست که نسیمی از تغییر و نو شدن بدان راه ندارد و چنان با ذهنیت دقیانوس وارش خو گرفته که اگر تغییر و نو شدنی هم در آن رخ بدهد در پدید آمدن رذیلت ها و شناعت هاست که نا دیدن و نادیده انگاشتنش ش بهتر!
حکایت ما نیز بی شباهت به آن حکیم نا بینا نیست که در زیر آوار ندانم کاری ها و خرابی های مصادر امور هر روز خبری از رذیلتی نو و بی اخلاقی و بی تقوایی جدید می شنویم و در این سقوط و انحطاط پاان ناپذیر به چاه مصائب برایمان تفاوتی ندارد که منزل بعدی کدام گوشه از دوزخ خودساخته ماست!
مرکوبی که قرار بود ما را به آرمانشهری موهوم ببرد ، چنان در این دیولاخ صعب العبور و سرازیری هولناک ترمزش بریده است که چاره کار جز خطر کردن و بیرون انداختن خویش از این ارابه مرگ نیست.
ما بازی روزگار را ندانستیم و چنان در تاری از توهمات خودشیفتگی دچار شدیم که شکستهایمان را پیروزی انگاشتیم و به قهقرا رفتنمان را عین ترقی.اما این خود فریبی بالاخره پایانی هم دارد و چه پایانی دردناک