صبحی پر از تشویش... شبهایی پر از ابهام...

تنهایی و تکرار بعدازظهرهای درد...

از بس تمام عمر خود را مردگی کردم،

این زندگی دیگر مرا باور نخواهد کرد!

 

هر روز در من یک بلاتکلیفی تازه ست

این روز و شب ها "رفت و آمد" های تکراری...

این ضجه ها و دردها تسکین نخواهد یافت

با مرهم "عیبی ندارد"های تکراری

 

آواره ام، در این خیابان های بی فردا

شهر شلوغی که سکوتم را نمی فهمد...

شهر شلوغی که مرا پر کرده از پوچی،

یا درد می گیرد سرم را، یا نمی فهمد!

 

در ایستگاه خسته ای کز می کنم در خود

با درد، با بن بست، با آینده ای تاریک...

"من"....دختری تنها که از یک بهت طولانی

یک دفعه می آید به خود با "خنده ای تاریک"

 

لعنت به این لبخندها، این ایستگاه درد

شهر شلوغی که لجن بر شانه اش دارد!

سر میگذارم باز بر زانوی تنهاییم

تا بغض سردم دست روی دست بگذارد!

 

این زندگی در باتلاق خود فرویم برد

عمری مرا مرد و به رویش هم نیاوردم

دیگر مرا باور نخواهد کرد این دنیا

باید خودم را از همین امروز برگردم...