.

.

نیما و پدرش/ مهدی عاطف‌راد


پدر نیما یوشیج ابراهیم‌خان نوری نام داشت و لقبش اعظام‌السلطنه بود. او متعلق به یکی از خانواده‌های قدیمی و اصیل مازندران بود. ابراهیم‌خان به کار کشاورزی و گله‌داری اشتغال داشت. او از هنر خطاطی و نوازندگی هم بهره‌مند بود و به پسر خردسالش- علی که بعدها نام نیما را برای خودش برگزید- طرز نگارش "خط سیاقی" را آموزش داد. هم‌چنین، ابراهیم خان به علی اسب‌سواری، تیراندازی و آداب و رسوم زندگی روستایی و  هرآن‌چه یک نوجوان روستایی باید بداند و بلد باشد، آموخت.

نیمایوشیج در شرح حالی که از خود نوشته، پدرش را مردی شجاع و عصبانی توصیف کرده است:

"در سال 1315 هجری ابراهیم نوری- مرد شجاع و عصبانی- از افراد یکی از دودمانهای قدیمی شمال ایران محسوب می‌شد. من پسر بزرگ او هستم. پدرم در این ناحیه به زندگانی کشاورزی و گله‌داری خود مشغول بود." (یادداشتهای روزانه- ص 283 و 284)

البته "عصبانی" در فرهنگ واژگان نیما معنایی متفاوت با معنای رایج امروزی دارد و او آن را بیشتر به معنای "حساس و پراحساسات" به کار برده است.

ابراهیم خان نوری در سالهای جنبش مشروطه از فعالان و حامیان این جنبش بود و هم‌راه با "امیر مؤید سوادکوهی" انجمن طبرستان را در شهر بارفروش (بابل کنونی) بنیاد نهاد.

بهجت اسفندیاری (خواهر سوم نیما یوشیج) پدرش را چنین توصیف کرده است:

"پهلوان‌وار و مهربان با همه خلق دنیا. توی خانواده هم که می‌آمد تعصب نداشت. در کل آدم آزادیخواهی بود. مضایقه نداشت که تعلیم بدهد و خیلی گذشت مالی داشت. به مادیات اهمیتی نمی‌داد. پدرم اهل خودنمایی نبود. او اهل کار بود. سربازی گم‌نام بود و ما هم باید در تاریکی زندگی کنیم. این روحیه را پدرم به ما داد. مادرم، برعکس پدر، آدم ثروت‌طلبی بود و هیچ تناسبی با او نداشت..."

ابراهیم خان مردی نرم‌خو و مسالمت‌جو بود و تابع همسرش که در واقع مدیر و رهبر خانواده بود و برای همین وقتی که همسرش تصمیم گرفت، برای این‌که بچه‌ها- به خصوص پسرها- بتوانند تحصیلات درست و حسابی داشته باشند، به تهران بیایند و در پایتخت زندگی کنند، ابراهیم خان، با آن‌که عاشق زندگی باصفای روستایی بود و اصلن دلش نمی‌خواست که زادگاهش را ترک کند، تصمیم همسرش را پذیرفت و تسلیم آن شد و خانواده‌ی آنها زمانی که نیما دوازده ساله بود (سال 1286 خورشیدی) به تهران آمدند و ساکن تهران شدند.

نیما اصلن دوست نداشت در تهران بماند. او که از آمدن به تهران و اقامت در این شهر پردود و دم و کسالت‌بار و فاقد صفا و پاکی روستای یوش، ملول و دل‌تنگ بود و اصلن اقامت در این شهر را خوش نداشت، عاشق زادگاه کوهستانی‌اش- دهکده‌ی یوش- بود و تمام عشقش این بود که در یوش زندگی کند. او روحیه‌ی تسلیم و حرف‌شنوی پدرش از مادر را نمی‌پسندید و در نامه‌ای از آن انتقاد کرده است. در این نامه که در 24 میزان سال 1303 به "مادر مهجور"ش نوشته، تصویر زیر را از خانواده و پدرش ترسیم کرده است:

 

"سه هفته است به شهر آمده‌ام. یعنی دوباره روزگار مرا آواره کرده است. در این مدت با وجود این‌که می‌توانستم، یک کاغذ هم ننوشته‌ام. یقین منتظر هستی که خیلی اظهار محبت کرده، از زندگانی در شهر خرسند باشم.

ولی من نمی‌توانم خود را به دروغ اجبار کرده، قلبم را گول بزنم که به احوالپرسی بی‌اساس یک مادر دخترپرست، من هم قلم به دست گرفته، اظهار شعف کنم.

فامیلی که افرادش روی خر شیطان سوار شده و از شیطان پیروی می‌کنند، فامیلی که نه وضع معیشت خود را می‌داند و نه می‌خواهد یاد بگیرد، فامیلی که نه عاقبت اولاد، نه دست‌برد حوادث را در نظر می‌گیرد، آن فامیل من است که به واسطه‌ی کارندانی رو به اضمحلال می‌رود.

مادر، تسلیم ضعف خود و تسلط دختر. دختر به خیال خانه‌ی همسر آینده چشم از محبت و حرف حق پوشیده. پدر از روی بی‌اعتنایی مغلوب خودرأیی زن، پسر از اختلاف و لجاجت آنها آواره. فامیلی که خود را به ترجیح دادن معیشت گران و دشوار شهر بر معیشت کوه‌پایه اجبار کند و خانه‌اش را که به نهایت قشنگی و تلألؤ در قریه‌ی گوشه‌افتاده‌ی مصفایی واقع شده است، ترک گفته، بخواهد برود در شهرهای خفه پی سوراخی برای مسکن بگردد؛ کار چنین فامیلی به کجا می‌کشد؟ بدبختی، می‌داند. فقر و سرشکستگی، شهادت صدق حرف مرا می‌دهند. و هر دو پشت در خانه منتظر ورود و سرکوبی این فامیل هستند.

چه می‌پنداری؟ شاید گمان کنی خواب است یا از آن نصیحتهاست که همیشه پدر قانع و زارع مرا از شنیدن آنها منحرف ساخته‌اند.

عقاب اگر بخواهد مثل ماهی به دریا شناوری کند آیا جز این است که غرق شود؟

ما هم اگر خود را از ساحت طبیعت به سوراخ و چاله‌های شهر بیندازیم و رسم زندگی پدران عاقل خود را به تقلید از شهرها کمتر رعایت کنیم جز اضمحلال چیزی نصیب ما نیست. این روزها بارها به خیال افتادم کتاب کوچکی را شروع کنم و در آن سبب انقراض و ترقی اسباب معیشت را به دقت شرح بدهم. خفگی و بهتی که از روز ورود به شهر مرا فرا گرفته است، نگذاشته است این خیال عملی بشود. هرچند این‌طور کتابها هم چندان مطبوع طبع من نیستند.

شبها تا دوسه ساعت روی بستر خواب خود با اشکال مهتاب که از پنجره به در و دیوار می‌افتد، ساکت و مشوش، گرم خیالات می‌شوم، به هیجان می‌آیم که چرا مادرم مایل نیست تمام سال را با پدرم به کوهستان بماند و برای سه چهار ماه گردش و زندگانی در شهر معیشت ما را ضایع نکند."

(ستاره‌ای در زمین- نیما یوشیج- ص 32 و 33)

 

در طول چند سالی که نیما نامه‌نگاری می‌کرد (از  سال 1299 به بعد) و پدرش زنده بود، نیما تنها یک نامه به پدرش نوشت، آن‌هم زمانی بود که پدرش برای دیدن پسرش- رضا (لادبن) به گرجستان و تفلیس رفته بود. این نامه را نیما در تاریخ هفتم حوت (اسفند) سال 1303 (حدود یک سال و نیم پیش از مرگ پدرش) نوشت:

"پدر عزیزم

شبهای طولانی زمستان که همه خیلی کسل‌کننده می‌گذرند، برای من کسل‌کننده‌تر باید بوده باشد. مگر این‌که شب‌نشینی‌های ولایت و نقلها و صحبتهای طبیعی و آن پدر عزیزم را به خاطر نیاورم. اگر هم‌راه شما می‌آمدم، می‌گفتم: سفر داروی تمام بلایا است. اما افسوس!

گرجستان، از آن دورتر، دل مرا می‌برد. آمیزش نسل، چرا این‌قدر مؤثر است؟ راست است حقیقتن بعضی حرفها. همین که دو تا جده‌ی گرجی در نژاد فرزند مهجورتان تأثیر دارند، ببینید چه اثراتی که در وجود من باقی گذاشته‌اند.

من به همه‌ی چیزهای قدیم علاقه دارم، مگر سبک شعر قدیم و طرز فکر قدیمی. این تمایلات من مایه‌ی تسلی خاطر من است. شوقی را که به دیدار وطن جده‌ی بزرگ مرحوم دارم با اغوای چند خیال نسبت به هم متضاد محو می‌کنم.

مرغ وحشی و صیادشناسی که پرواز می‌کند، پسر شماست. می‌گریزم. به هیچ جا پناه نمی‌برم مگر به وطن محبوبم. آن‌جا دیگر همه چیز به دل‌خواه من است.

کی می‌شود همه چیز به دل‌خواه ما باشد؟ همه یک‌جا جمع شویم، یک درخت به ما سایه بیندازد، یک رمه ما را تغذیه کند، از شهر تهران که می‌گویند خاکش دامن‌گیر است، خلاص شویم. ما باشیم و قلبمان و وطنمان و دوستان ولایتیمان. به خوشی و سلامتی، هیچ کدورتی در احوال معیشت ما پیدا نشود.

پدر عزیزم! امیدوارم در تفلیس سالمتر و خوشتر از این باشید که در ایران بودید. امیدوارم همیشه یاد من بکنید، مخصوصن در گردشگاههای خوب.

فرزند مهجور شما

نیما"

(کشتی و توفان- نیما یوشیج- ص 42 و 43)

 

مرگ پدر در بیست و نهم اردیبهشت سال 1305 نیما را به شدت منقلب و افسرده و اندوهگین کرد. این ضربه‌ای بود فلج‌کننده که نیما را تا آستانه‌ی از پا درآمدن برد. هرگز انتظار این مصیبت دردناک را نداشت و از شدت اندوه و رنج حرمان داشت دیوانه می‌شد. سه روز پس از این مصیبت دردناک، نیما در نامه‌ای به نامزدش- عالیه- نوشت:

 

"عالیه عزیزم!

میل داشتم پیش تو باشم. چه فایده! یک شمع افسرده خانه‌ات را روشن نخواهد کرد، بلکه حالت حزن‌انگیزی به آشیانه‌ی تو خواهد داد.

به من بگو، از چه راه قلبم را فریب بدهم؟

زندگانی یعنی غفلت. چه چیز جز مرور زمان این غفلت را به قلب شکسته یاد بدهد؟

عالیه! چه وقت مهتاب می‌تابد؟ کی فرزندش را در این شب تاریک صدا می‌زند؟

افسوس! همه جا سیاه است. ولی تو نباید سیاه بپوشی. راضی نیستم در حال حزن به این‌جا بیایی. خوب نیست. خواهی گفت به موهومات معتقدم. بله. بدبختی شخص را این‌طور می‌کند. درد آدم را به خدا می‌رساند.

دیشب تا صبح از وحشت نخوابیدم. کی مرا دیده بود آن‌قدر ترسو باشم و مثل بید بلرزم؟

یک شعله‌ی نیم‌مرده، یک کتاب آسمانی و یک پاره خشت، گوشه‌ی اتاق پدرم، جای پدرم را گرفته بود. مگر روح با این وسایل حاضر می‌شود؟ شاید. پدرم! پدرم!

دیشب دست سیاهی متصل به سینه‌ام فشار می‌داد. چرا دیوانه را در وسط شب هم آسوده نمی‌گذاشتند؟

از ترس به مادرم پناه بردم. به راه افتادم. پاهایم می‌لرزید. سایه‌ی یک درخت شمشاد مرا به وحشت می‌انداخت.

عالیه! پس با من مهربان و وفادار باش. عمر گل کوتاه است.

نیما"

(نامه‌های نیما به همسرش- ص 47 و 48)

 

و شب بعد (شب دوم خرداد 1305) در نامه‌ی دیگری به عالیه، درباره‌ی واپسین ملاقات و مکالمه‌اش با پدر نوشت:

"عالیه!

به خانه‌ی بدبخت‌ها نظر بینداز. این شمشادها را که این‌طور سبز و خرم می‌بینی، پدرم با دست خودش آنها را اصلاح کرد. آن چند گلدان کوچک را که حالیه غبارآلود است، خودش مرتبن چید. به ما گفت به آنها دست نزنید.

روز بعد روزنامه‌ای دستم بود. از من پرسید: "در آن چه نوشته‌اند؟" جواب دادم: "یک نفر در حدود جنگل یاغی شده است." از این جواب آثار بشاشتی در سیمای پدرم ظاهر شد. پهلوان انقلاب سرش را بلند کرد. گفت: "معلوم می‌شود آنها را تحریک کرده‌اند." گفتم: "یک فصل از کتاب (آیدین) مرا در این روزنامه نقل کرده‌اند." روزنامه را از دستم گرفت. آثار پسر شاعرش را می‌خواند. چند دفعه از گوشه‌ی درگاه نگاه کردم. دیدم به دقت و حرص زیاد هنوز مشغول خواندن آن فصل است.

چقدر از برومندی و یکه بودن پسرش خوش‌حال می‌شد. این آخرین ملاقات و مکالمه‌ی من با پدرم بود. یک روز پیش از ورود مرگ. بعد از آن دیگر...

به تو گفته بودم شب دیگر به مهمان‌خانه (ساوز) می‌رویم. او را می‌خواستم دعوت کنم.

پدرم می‌خواست زمین بخرد، خانه بسازد. دیدی؟ عالیه! عروس یک شاعر بدبخت، چه خوب زمین کوچکش را ارزان خرید و خانه ساخت!

نیما"

(نامه‌های نیما به همسرش- ص 49 و 50)

 

مدتی گذشت تا توانست کمی آرام شود و برای یکی از عزیزانش نامه بنویسد و در آن به مرگ پدر سربسته  اشاره کند، از پریشانی‌ها و هذیانها و کابوسهای خود و از آشفتگی خیالش بنویسد. و آن عزیز برادرش لادین بود:

"لادین

از کجا شروع کنم؟ دلتنگی را به چه طریق می‌توان جمع کرد؟ من این راه را بلد نیستم.

یک شب نزدیک سحر بیدار شدم. پنجره‌ی اتاق را به شدت تکان دادند. پرسیدم چرا شاعر بدبختی را در این پریشانی به حال خود نمی‌گذارید؟

از روی پله‌ها با لحنی آشنا صدا زد. من سراسیمه از اتاقم بیرون دویدم. افسوس خیال بود.

لادبن! خیال کجا جایش را می‌گیرد؟ پدر چطور بازگشت می‌کند؟"

(کشتی و توفان- ص 54)

 

چهار ماه بعد در نامه‌ی دیگری به برادرش نوشت:

"چند سال قبل یک نفر مسافر پیاده، در یکی از شبهای تابستانی، از "سردیک" می‌گذشت. این مسافر به یوش می‌رفت. جوان خردسالی بود. از چادرهای خان راه افتاده بود. غروب وقتی که به مقصد خود رسید، قریه در حالت خاموشی‌اش با اشباح شب نجوا داشت.

رودخانه با ساحلش حرف می‌زد: "که بود که در این تاریکی از کوره‌راه‌های این کوه بالا می‌رفت؟" پسری که به دیدار پدرش می‌رفت. آن‌وقت چند بوته‌ی خشک شده در زیر پای پسر خردسال و متهور شکست و از کنار جاده پایین افتاد.

وقتی مسافر به منزل رسید نصفه‌شب بود. پدر از شوق دیدار فرزندش که از راههای دور می‌آمد، بیدار شد.

افسوس، لادبن! دیگر او را از خواب شیرینش بیدار نخواهی کرد. پسرش را که چشم امیدش به او بسته شده بود، در آغوش نخواهد کشید.

دیگر آن شمع در آن اتاق نخواهد سوخت. خواهش می‌کنم این واقعه را از چشم گریان من نپرس. در این‌جا پهلوانی در خاک غربت به خواب رفته و اندامش سرد شده است.

...

ناچارم به تو بگویم. تو باید ظالم نباشی. ظلم پدرم این بود که مرا با خودش نبرد. رفیق! برادر! همه چیز من! لادبن! تو هم اگر اسباب نجات برادر را از میان خرفتها فراهم نیاوری، ظلم کرده‌ای.

نیما"

(ستاره‌ای در زمین- ص 57 و 58)

 

نیما سه شعر برای پدرش سروده است. نخستین شعر "پدرم" نام دارد که دارای فرم دوبیتی پیوسته است و سروده‌ی بهمن ماه 1318 است، در لاهیجان- یعنی سیزده سال و چند ماه پس از مرگ پدرش. ماجرای شعر از این قرار است:

صبحدمی نبمای اندوه‌زده از شعف خنده‌ی مهر از خواب می‌پرد و از بستر برون می‌جهد و در نسیم دل‌کش و جان‌بخش صبحگاهی به یاد پدر از دست داده‌اش می‌افتد که چون نسیم سرمست و رها بود و شاد از زندگی در کوهستان و آزاد برای سیر و سیاحت به هر سو می‌رفت و دو پسرش پشت سرش روان بودند:

 

آی مهمان من دل‌خسته

ای نسیم! ای به همه ره پویا

مانده تنها چو من اما رسته

با دگرگونه زبانی گویا.

 

او هم آن‌سان که تو سرمست و رها

بود با ساحت کوهستان شاد

هم‌چو تو از همه‌ی خلق جدا

سیر می‌کرد به هرسوی آزاد.

 

او هم آن‌گونه که تو چابک‌پی

می‌شد از قله‌ی این کوه به زیر

لیک پوینده به پشت سر وی

دو پسرچه، دو پسر چست و دلیر.

 

دل ما بود و امید دل‌جو

چو می آمد به ده آن دل‌بر ده

تیره شب بود و جهان رفته فرو

در خموشی هراس آور مه.

 

تصویری که نیما در این بندها از پدرش ارائه داده، او را مرد باصفای کوهستان و  آزاده‌مردی شاد و گوشه‌گیر و اهل سیر و سیاحت نشان داده است. در ادامه نیما تصویری هم از ظاهر پدرش ترسیم کرده و او را سبیلهای آویزان و لبخند مهربان نشان داده که عصا بر دست و مسلح به سلاح از گردش کوهستانی یا شکار به نزد خانواده‌اش برگشته است:

 

من مسلح مردی می‌دیدم

سبلت آویخته، بر دست عصا

نقش لبخندش بر لب هر دم

که می‌آمد تن‌خسته سوی ما.

 

و بعد از برگشت به خانه، بین همسر و فرزندانش پهلوان‌وار می‌نشست و با مهربانی از حالشان جویا می‌شد و با سخنان خوش و گرم و شیرینش برایشان از سفرش و ماجراهایش تعریف می‌کرد:

 

تا دم صبح به چشم بیدار

صحبت از زحمت ره بود و سفر

ما همه حلقه‌زنانش به کنار

او به هردم به رخ ماش نظر

 

بود از حالت هریک جویا

پهلوان‌وار نشسته به زمین

مهربان با همه اهل دنیا

سخنانش خوش و  گرم و شیرین.

و سه بند آخر شعر در بیان حسرت از دست دادن زودهنگام پدر است و اندوه چشم‌انتظاری و آرزوی بازگشت پدر:

 

او هم آن‌گونه که تو زودگذر

رفت و بنهاد مرا در غم خود

روی پوشید و سبک کرد سفر

تا بفرسایدم از ماتم خود.

 

من ولی چشم بر این ره بسته

هر زمانیش ز ره می‌جویم

تا می‌آیی تو به سویم خسته

با دل غمزده‌ام می‌گویم:

 

"کاش می‌آمد. از این پنجره من

بانگ می‌دادمش از دور بیا."

با زنم عالیه می‌گفتم: "زن!

پدرم آمده، در را بگشا."

 

دومین شعر "پانزده سال گذشت" نام دارد و نیما آن را در اردیبهشت سال 1320 و در پانزدهمین سال‌گشت درگذشت پدر، سروده است. در این شعر نیما با بیانی موجز از آن‌چه در این پانزده سال دوری از پدر بر سرش آمده و دردها و رنجهایی که کشیده و چشیده و روزها و شبهای سیاهش، و آن‌چه در این پانزده سال دوری و جدایی از پدر انجام داده، سخن گفته:

 

پانزده سال گذشت

روزش از شب بدتر

شبش از روز سیه گشته سیه‌تر.

 

پانزده سال گذشت

که تو رفتی ز برم

من هنوزم سخنانی ز تو آویزه‌ی گوش

مانده بس نکته

ای پدر! در نظرم.

آه از رفتنت این‌گونه که بود

پانزده سال گذشت

هر شبش سالی و هر روزش ماهی

ولی از کار نکردم

ذره‌ای کوتاهی

زجرها را همه بر خود هموار

کردم و از قبل تنهایی

آن‌چه بگزیده برآوردم

وان‌چه پروردم

داشت از گنج توام زیبایی.

 

او در این پانزده سال اگرچه از آشیان دور و از بادهای توفان‌زا چون مرغی آواره بوده ولی همواره- آن‌طور که شایسته نام پدر و درخور نام پسر آن پدر بوده- بلندپرواز بوده و هرگز از پرواز کردن بازنایستاده:

 

پانزده سال گذشت

زآشیان گرچه به دور

گرچه چون مرغ ز توفان‌زا باد

بودم آواره

کردم از آن ره پرواز که بود

درخور هم‌چو منی

پسر هم‌چو تویی.

 

و او در این پانزده سال، دور از پدر، به بدان زشت گفته، از ددان کینه جسته، لب شمشیر کند را تیز کرده، به پر جغد زشت سنگ بسته، و هماره بر لبش این سخن بوده که پسر به جا مانده از آن پدر پهلوان و یکتا و گوشه‌گیری که خانه‌اش ویرانه شده، هرگز عاجز و بیگانه نشده و به فریب دانه از راه به در نشده:

 

من در این مدت، ای دور از من!

زشت گفتم به بدان

کینه جستم ز ددان

تیز کردم لب شمشیری کند

سنگ بستم به پر جغدی زشت

دائمن بر لب من بوده‌ست این:

"آی یکتای پدر!

پهلوانی کز تو

مانده این‌گونه پسر

گوشه‌گیری که بشد

خانه‌ات ویرانه

نشد اما پسرت

عاجز و بیگانه

نشد از راه به در

به فریب دانه."

 

و در تمام این پانزده سال دوری از پدر، او همواره به یادش بوده و غم دوری از او در دلش مانده، و هردم که از او یاد کرده، اندوه کهنه‌اش تازه شده و برای همیشه چشم به راه و چشم‌انتظار او مانده:

 

آی! بی‌باک پدر!

پانزده سال گذشت

من هنوزم غم تو مانده به دل

تازه می‌دارم اندوه کهن

یاد چون می‌کنمت

خیره می‌ماند چشمانم

نگه من سوی تست.

 

سومین شعر، "روز بیست و نهم" نام دارد و نیما آن را در 29 اردیبهشت سال 1325، در بیستمین سال‌گشت درگذشت پدرش، سروده است.

در روز بیست و نهم اردیبهشت، نیما میزبان خاطره‌ی شبح‌وار پدر است که با وجود نرم و لطیفش قرار است به دیدن او و خانواده‌اش بیاید:

روز بیست و نهم اردیبهشت

از همه روز بتر یا بهتر

هست با گردش هرلحظه‌ی او

چشم سر، چشم تن من بر در.

 

تا رسد مهمان هرجاست دری

زن! در خانه عبث باز مکن

چو جوابی نه به پرسش بینی

پس در بگذر و آواز مکن.

 

آشنا دست مکن با چیزی

کز صداییش نباشد آزار

چون گریزد به صدا، بس که لطیف

خانه را خلوت با او بگذار.

 

برگ سبزی و کف نانی خشک

زود بردار به سفره‌ست اگر

ژنده‌ای ریخته گر در کنجی

سوی آن پستوی ویرانه ببر.

 

من نمی‌خواهم مهمان داند

که ندار است ورا مهمان‌دار

"شری" کوچک را با من ده

هرچه را یک‌دم خاموش گذار.

 

خط به خط، سایه ز هر سایه کنون

می‌کشد چهره‌ی اویم در بر

هرچه کاهیده به هرچ افزوده

که نماید به پسر شکل پدر.

 

خاطره‌ی پدر با همان شکل و شمایل دوران جوانی بر نیما نمودار شده و نیما او را چنین توصیف کرده:

 

از پس این همه مدت او باز

هم‌چنان است و بدان شکل که بود

پدرم پیر نگشته‌ست هنوز

سفر او را ننموده‌ست عنود.

 

شکل او نرم گرفته‌ست قرار

سینه‌ی پهنش با شانه به جنگ

با همان سبلت آویخته‌اش

با دو چشمان خوش میشی‌رنگ.

 

سپس نیما غرق عشق و محبت، هیجان‌زده می‌خواهد خیال پدر را در آغوش بکشد و مشتاق بوسه‌های اوست:

 

می‌برد دل ز ره سینه‌ی من

منش آن مرغ پرانیده ز دست

همه آغوشم و تا کی بوسد

بسته‌ام چشم و لبم بگشوده‌ست.

 

به لبانش لب من آمده جفت

چو به دل آرزوی دیرینه

به هوایی که کنم یا نکنم

جفت با سینه‌ی پهنش سینه.

 

می‌برد دستم تا... دماغ

خبر از دستش در دستم گرم

بس نگاه من غرق است در او

اندر آغوش وی‌ام خامش و نرم

 

ندهد دل که ز من دور شود

ندهم ره که ز راهی برود

چون خیالی که درآید در دل

اگر از راه نگاهی برود.

 

زن! نگفتم در خانه مگشا

تا بیاید او هرجاست دری

هیچ‌وقتی نه فراموش کند

پسری را پدری یا پدری را پسری.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد