درود ای بزرگ قبیله!
امیر کبیر مصدّق!
*
بهاریترین فصل در سالیان هجوم و تبر، در قرون خزانی
فروزانترین شعلهی مشعل خاک، در پیچ و خمهای تاریخ تاریکی و شک
ـ در آیینهی آریایی!
طلوع شکوفایی چشمهی صبح
و همزاد با آن، غروب فروخفته در بستر حسرت و سوگ!
درود ای سپیده، سپیدار باغ نجابت!
درود ای تو خون شرف در تپشهای رگهای ایران!
درود ای سرآغاز بیداری، ای تندر خشم!
درود ای تو گهوارهی رویش باغ و نجوای باران!
درختان هنوز از تو افسانه دارند ای سرو عاشق...
***
هنوز از تو میپرسد این جنگل سبز، در تیرگی راز زخم تبر را
تو میبالی از نور
به یاد تو میبالد این جنگل امروز، ای شوکت آبسالی
به یاد تو میجوشد این چشمهی روشنی، ژرف هر رود و هر سنگ
و جنگل هنوز از تو میگوید، ای روح دشت شقایق
امیر کبیر مصدّق!
***
تو و پیش رو جادهی صبح
تو و قامت سرو و رگباری از خشم تیشه
تو و گرد تو، گلّهها گرگ در سنگباران اوج مصائب
تو و پشت سر خنجر تهمت و زهر تکفیر در آستینهای کرباس و زرباف و پوتین
تو و پشت سر جمع انبوهی از رنگ، از نیمه راهی، پلشتی
سکاندار زشتی!
*
تو و با تو همگام تنهایی آزاده از راستان،
ـ پاکبازانی از نسل خورشید و ابریشم، از کاروان شهامت
تو و حلقهای خرد، امّا
دلاومند، گُندآورانی نژاده
و فرجام میدان تو، تکیه بر نیزهی بیپناهی، عصای شهادت
*
نمای تو در قاب تبعید، در غربت خاکی احمدآباد یا سنگ سردابهی فین
نماد رگ خون و آیینهی دق!
امیر کبیر مصدّق!
***
دریغا بر آن غنچههایی که تاراج کولاک شد با نفسهای مسموم شب، در شبستان ایران
دریغا بر آن شعلههایی که پرپر شد از سیلی باد بیگانه یا خویش!
دریغا بر آن سروهای جوان!
ـ در سحرگاه میدان و بیداد فرمان آتش
دریغا بر این خاک
ـ این پرنیانی غریبانه، پردیس ویران
*
و افسوس بر غفلت دستهایی که گم کرد،
تو را، برترین شبچراغ یگانه...
تو را، ای تو، ای آخرین شعله، ای آخرین مرد!
***
هنوز آسمان آبی و خانهی ابرها پرهیاهوست!
ولی، همچنان، تیرگی میخراشد صدای سحر را
نه دیروز و امروز و فردا...
که تا آب جاریست،
که تا خاک میبخشد و زندگی میتراود
صدای تو میآید از مرز گهواره تا گور، با رنگ نجوا و با طعم خون، از گلوی عدالت
فضا پر ز عطر حضور تو و سایهی توست
و نام تو تکرار صبح است از شرق انسان
گره خورده بر بال بانگ خروسان
***
بزرگ قبیله!
پیامآور صبح صادق!
درود سپیده، نثار تو بادا...
امیر کبیر مصدّق!
از مجموعه «مادرم ؛ ایران»