.

.

بانوی غزل سیمین/اوکتای سلامی



من چه گویم که غزل منقلب و  غمگین است
که شب رحلت بانوی  غزل سیمین است
آنکه با آتش مهرش به شب سرد قرون
بر فروزید چراغی که شگفت آئین است
کلک طبعش بزند طعنه به کلک مانی
غزلش نغز به سان سخن پروین است
از گره خوردن احساس و تخیل شعرش
تابلوئی زنده و جادوئی آهنگین است
زنده شد دخت غزل از دم سحر انگیزش
رنگ و روی غزل از آن قلم رنگین است
آنکه تا داشت نفس ،داشت سر جنگ قفس
نام نیک اش بری از شائبه ی تمکین است
خون بگرید قلم عاصی اوکتای امروز
بسکه بار غم سلطان غزل سنگین است