.

.

نیما: آفریننده‌ی شکل درونی شعر بر مبنای ساخت دیالکتیکی/ مهدی عاطف‌راد

 

نیما نه تنها پایه‌گذار شعر آزاد موزون بود و در وزن شعر فارسی تکاملی بنیادی پدید آورد، بلکه در حوزه‌های دیگری چون صورت، معنا، خیال و فرم هم مبتکری تمام‌عیار و آفریننده‌ای توانا بود.

در حوزه‌ی فرم، نیما آفریننده‌ی انواع شکلهای بیرونی و درونی شعر بود. مهمترین شکل درونی ابداعی او شکل مبتنی بر ساخت دیالکتیکی است. نیما از این شکل درونی به چند صورت در شعرهای کوتاه و نیمه‌بلندش استفاده کرده است. طرح کلی این شکل چنین است: در بخش نخست شعر، موضوعی مطرح می‌شود که نهاد (تز) شعر است. سپس واژه‌‌ی فاصلی مانند "اما"، "ولی"، "ولیک"، "لیک"، "لیکن"، "ولیکن" می‌آید و بعد موضوع دیگری که برابرنهاد (آنتی‌تز) شعر است و در نقطه‌ی مقابل نهاد شعر و در تقابل با آن قرار دارد، طرح می‌شود. نتیجه‌گیری هم اغلب به عهده‌ی خواننده گذاشته می‌شود؛ یا در موارد معدودی در بخش پایانی شعر، برابرنهاد (سنتز) شعر که در واقع نتیجه‌گیری شعر است، در یکی دو سطر ارائه می‌شود؛ یا چند سطر از موضوع نخست شعر که در اثر ترکیب با موضوع دوم کاملتر شده، تکرار می‌شود.

نیما از این الگوی ساخت منطقی در تعدادی از شعرهای کوتاه و نیمه‌بلند و بلند استفاده کرده، از جمله در "غراب"، "مرغ مجسمه"، "گل مهتاب"، "لاشخورها"، "پریان"، "همسایگان آتش"، "خنده‌ی سرد"، "امید پلید"، "خواب زمستانی"، "لکه‌دار صبح"، "خرمنها"، "سایه‌ی خود"، "پادشاه فتح"، "آقا توکا"، "ماخ‌اولا"، "بر فراز دشت"، "بر فراز دودهایی"، "مرغ شباویز"، "ری‌را"، سیولیشه"، "بر سر قایقش"، "شب همه شب" و...

برای روشن شدن موضوع یکی از این شعرها- مثلاً شعر "بر فراز دشت"- را که نیما شکل درونی آن را با استفاده‌ی کامل از این ساخت منطقی به وجود آورده، بررسی می‌کنیم.

 

بر فراز دشت باران است، باران عجیبی!

ریزش باران سر آن دارد از هر سوی وز هر جا

که خزنده، که جهنده، از ره‌آوردش به دل یابد نصیبی.

باد لیکن این نمی‌خواهد.

 

گرم در میدان دویده، بر زمین می‌افکند پیکر.

با دمش خشک و عبوس و مرگ بارآور.

از گیاهی تا نه دل سیراب آید

بر ستیز هیبتش هر دم می‌افزاید.

زیر و رو می‌دارد از هر سو

رسته‌های تشنه و تر را

هر نهال بارور را.

باد می‌غلتد.

غش در او، در مفصلش، افتاده؛ می‌گرداند از غش روی.

...

باد می‌جوشد.

باد می‌کوشد

کاورد با نازک‌آرای تن هر ساقه‌ای در ره نهیبی.

 

بر فراز دشت باران است، باران عجیبی!

 

نیما در سه سطر نخست این شعر موضوع اول شعر را که نهاد یا تز آن است مطرح می‌کند. موضوع این است که بر فراز دشت باران شگفت‌انگیزی می‌بارد و ریزش باران سر آن دارد که تمام جانداران از ره‌آوردش بهره‌ای ببرند.

سطر چهارم، هم بیانگر عامل جداکننده‌ی موضوع دوم از موضوع نخست- یعنی عامل "لیکن"- است هم شروع موضوع دوم شعر که در نقطه‌ی مقابل موضوع اول و در تضاد با آن قرار دارد:

باد لیکن این نمی‌خواهد

سطرهای بعد از این تا پیش از آخرین سطر همه بیان موضوع دومند که متضاد با موضوع اول و در تقابل با آن است و موضوع این است: باد خشک‌خو نمی‌خواهد که موجودات زنده از ره‌آورد باران بهره ببرند و زندگی تداوم بیابد و سرشار از طراوت و تازگی باشد، از این‌رو با دم خشک و عبوس و مرگ‌بارآورش گرم در جهان می‌دود، بر موجودات زنده می‌تازد، گیاهان را زیر و رو می‌کند، نهالان را از جا می‌کند، می‌جوشد و می‌کوشد و تمام تقلا و تلاشش را می‌کند که زندگی پا نگیرد و زندگان از ره‌آورد باران نصیبی نبرند.

سطر پایانی شعر برهمنهاد(سنتز) یا نتیجه‌گیری شعر است: باران بی‌اعتنا به تقلاهای باد برای از بین بردن زندگی و طراوت و تازگی، به بارش خود ادامه می‌دهد و در کار بازآفرینی زندگی است:

بر فراز دشت باران است، باران عجیبی!

 

نیما در شعرهایش از چند نوع الگوی ساخت دیالکتیکی برای ایجاد شکل درونی استفاده کرده است. یکی از آنها ساخت دیالکتیکی با دیدی مثبت، خوش‌بینانه و امیدوار است. در این ساخت، در بعضی از نمونه‌ها، موضوع نخست موضوعی ناخوشایند، منفی و نومید کننده است ولی این ظاهر ماجراست و باطن آن که حقیقت ماجراست، موضوع دوم است که درست نقطه‌های مقابل موضوع اول و در تقابل و تضاد با آن قرار دارد. شعر "خواب زمستانی" از نمونه‌های موفق چنین ساخت دیالکتیکی خوش‌بینانه و امیدانگیز است.

موضوع اول این شعر موضوعی ناگوار و منفی و ناخوشایند است. مرغ تیزپروازی با ظاهری محقر، نیمه‌جان و مرگ‌آلود، کز کرده و خموده سر در بال کشیده و به خواب سنگین زمستانی فرو رفته؛ در جهانی بین مرگ و زندگانی، خوابهای دل‌گزای ناگوار و تلخ و تحقیرآمیز می‌بیند:

 

سرشکسته‌وار در بالش کشیده

نه هوایی یاری‌اش داده

آفتابی نه دمی با بوسه‌ی گرمش به سوی او دویده

تیزپروازی به سنگین خواب روزانش زمستانی

خواب می‌بیند جهان زندگانی را

در جهانی بین مرگ و زندگانی

همچنان با شربت نوشش

زندگی در زهرهای ناگوارایش.

 

خواب می‌بیند فروبسته‌ست زرین‌بال و پرهایش

از بر او شورها برپاست

می‌پرند از پیش روی او

دل‌به‌دوجایان ناهمرنگ

وآفرین خلق بر آنهاست.

 

خواب می‌بیند (چه خواب دل‌گزای او را)

که به نوک آلوده مرغی زشت

جوش آن دارد که برگیرد ز جای او را

واوست مانده با تن لخت و پر مفلوک و پای سرد.

 

پوست می‌خواهد بدّراند به تن بی‌تاب

خاطر او تیرگی می‌گیرد از این خواب

....

موضوع  نخست با این سطرها که دیدی بدبینانه و تردیدآمیز، حال و هوایی نومیدانه و افقی تیره و تار دارد، پایان می‌پذیرد:

 

هیچ کس پایان این روزان نمی‌داند.

برد پرواز کدامین بال تا سوی کجا باشد

کس نمی‌بیند.

ناگهان هولی برانگیزد

نابه‌جایی گرم برخیزد

هوشمندی سرد بنشیند.

سپس موضوع دوم با واژه‌ی "لیک" که خط فاصل بین دو موضوع است، آغاز می‌شود و بیانگر این حقیقت است که موضوع ناگوار نخست، در واقع ظاهر ماجرا بوده و باطن آن موضوع دیگری است که برخلاف موضوع اول مثبت و امیدانگیز است و نیما آن را با دیدی خوش‌بینانه و با افقی روشن چنین بیان می‌کند:

 

لیک با طبع خموش اوست

چشم‌باش زندگانیها

سردی‌آرای درون گرم او با بالهایش ناروان رمزی‌ست

از زمانهای روانیها

سرگرانی نیستش با خواب سنگین زمستانی

از پس سردی روزان زمستان است روزان بهارانی.

 

پس در حقیقت مرغ تیزپرواز به ظاهر در خواب فرو رفته و به مرده می‌ماند، ولی در باطن بیدار و هشیار است و در انتظار روزهای دلگشای بهاران آینده که به‌زودی و در پی روزهای سرد زمستان از راه خواهد رسید، خود را به خواب زده است:

او جهان‌بینی‌ست نیروی جهان با او

زیر مینای دو چشم بی‌فروغ و سرد او، تو سرد منگر

ره‌گذار! ای ره‌گذار!

دلگشا آینده روزی است پیدا بی‌گمان با او.

او شعاع گرم از دستی به دستی کرده، بر پیشانی روز و شب دل‌سرد می‌بندد

مرده را ماند، به خواب خود فرو رفته‌ست اما

بر رخ بیداروار این گروه خفته می‌خندد

زندگی از او نَشُسته دست

زنده است او، زنده‌ی بیدار

گر کسی او را بجوید، گر نجوید کس

ورچه با او نه رگی هشیار.

 

نیما همین الگو را در چند شعر دیگر، از جمله در شعر بلند "پادشاه فتح"، به کار برده است.

او شعرهای دیگری با ساخت دیالکتیکی امیدانگیز دارد که در آن مبارزه‌ی بین دو نیرو، یکی منفی و مخرب و مرگبار، دیگری مثبت و سازنده و زندگی‌بخش را با دیدی خوش‌بینانه توصیف کرده، مبارزه‌ای که نتیجه‌ی نهایی‌اش پیروزی نیروی مثبت و نابودی نیروی منفی است. شعر "همسایگان آتش" از این نوع شعرهاست.

در بند نخست شعر، مرداب و باد هر دو در تلاشند که آتش را به خدمت بگیرند و با آن زندگی و آبادی را از بین ببرند و زمین را بخشکانند:

 

همسایگان آتش، مرداب و باد تند

بر آتش شکفته عبث دور می‌زنند

باد: من می‌دمم که یکسره مرداب را

با شعله‌های گرم تو دارم چو خشک رود

مرداب: من در درون روشن گرم تو آب را

جاری نمی‌کنم.

ره می‌دهم که برشوی ای آتش!

رونق‌فزای و دلکش.

سوزنده‌تر زیان کن و بی‌باکتر درآی.

اما به میل باد نتابی به روی من

خشکی نه ره بیابد هرگز به سوی من

تا آنکه غرقه ماند این زال گوژپشت

در گنده‌های آب دهانم.

یک میوه‌ی درست به شاخی

شیرین و خوش ننشانم.

 

ولی آتش برخلاف میل باد و مرداب، پلیدی‌ها را می‌سوزاند و مرداب تیره‌دل را خشک می‌کند و باد را می‌گریزاند و جهان را زنده و روشن و تابناک می‌سازد:

 

لیک آتش نهفته به هردم شدیدتر

با هر تفی به لب

دل پرامیدتر

همرنگ بامدادان رویش سفیدتر

می‌سوزد آنچه هست در این ره پلیدتر.

در حالتی که باد بر او تازیانه‌ها

هر دم کشیده است

او در میان خشک و تر آشیانه‌ها

سوزان دمیده است.

لبهای عاشقی‌ست گشاده به رنگ خون

بیمار دردها که بدان روز زردگون

رو کرده است سوی جهان پر از فسون

در حالتی که باد گریزنده می‌رود

مرداب تیره‌دل

هم خشک می‌شود.

در زیر شاخهای پر از میوه

زالی نشسته برگ و نوا جمله ساخته

روی فلک ز آتش تند است تابناک.

 

الگوی دیگر، الگوی نومیدانه است و در شعرهایی که چنین الگویی دارند، نیما دیدی منفی و بدبینانه دارد. به همین دلیل ساخت دیالکتیکی شعر یأس‌انگیز و تاریک است. در این ساخت، موضوع نخست موضوع مثبت و امیدانگیز و روشن است ولی موضوع دوم که به تقابل با آن برمی‌خیزد موضوعی منفی و تاریک است، و همین موضوع است که بر موضوع اول غلبه می‌کند و فضایی تیره‌وتار و حال‌وهوایی منفی به شعر می‌دهد. نمونه‌هایی از این الگو را می‌توان در شعرهایی چون "گل مهتاب"، "لکه‌دار صبح" و "خنده‌ی سرد" دید. شعر "لکه‌دار صبح" را به عنوان نمونه از نظر ساخت دیالکتیکی بررسی می‌کنیم.

موضوع نخست شعر: شاعر چشم به راه صبحی روشن و دل‌انگیز و شادی‌آفرین نشسته و امیدوار به دمیدن صبحی تابناک و شاد است:

 

چشم بودم بر رحیل صبح روشن

با نوای این سحرخوان شادمان من نیز می‌خواندم به گلشن

در نهانی جای این وادی

بر پریدنهای رنگ این ستاره

بود هر وقتم نظاره.

کاروان فکرهای دوردور این جهان بودم

راههای هولناک شب بریده

تا پس دیوار شهر صبح اکنون دررسیده.

بر سر خاکسترم ره بود

وین سخن را دم‌به‌دم گویا:

"می‌رسد صبح طلایی

می‌رمند این تیره‌رویان

پس به پایان جدایی

چشم می‌بندم به روشنهای دیگرسان"

 

موضوع دوم که در تقابل و تضاد با موضوع نخست است و باعث نومیدی و افسردگی شاعر می‌شود: صبح از راه می‌رسد، ولی افسوس که صورتش لکه‌دار و زیر دندانش نشان از چرک و کدورت شب تیره نهان است، و این صبح نابه‌کار چرک‌آلوده، آن صبح پاک و تابناکی که شاعر گمان می‌کرده، نیست:

 

آمده از ره این زمان آن صبح

لیک افسوس!

گرچه از خنده شکفته

زیر دندانش ز چرکین شبی تیره نهفته

می‌نماید لکه‌داری روی خاکستر سواری

می‌دمد بر صورت خاکی

همردیف نابه‌کاری

لکه‌دار صبح با روی سفیدش روبه‌روی من

می‌نشیند خنده بر لب

می‌پراند تیرهای طعنه‌ی خود را به سوی من.

آه! این صبح سراسیمه

از ره دهشت‌فزای این بیابانها رسیده

تا بدین جانب عبث با سر دویده

از سفیداب رخ زردش زدوده

رنگ گلگونتر

پس به زرد چرک‌آلوده

می‌نماید پیش چشم من

نه چنان‌که در دگر جا.

 

الگوی دیگر، الگوی تقابل بین ظاهر و باطن یک موضوع است، بدون اینکه موضوع در کل امیدانگیز یا نومیدانه باشد. در بعضی از شعرهایی که دارای چنین ساختی هستند، موضوع نخست ظاهر ماجراست و موضوع دوم که در تقابل با آن قرار می‌گیرد باطن آن است. "لاشخورها" یکی از این نوع شعرهای نیماست.

موضوع نخست شعر موضوع همدمی و انس و الفت دو لاشخور پیر و نحیف است که نزدیک هم، بر روی مشتی استخوان نشسته و چشم به هم دوخته‌اند:

 

در کارگاه کشمکش آفتاب و ابر

آنجا که در مه است فرو روی آفتاب

...

دو لاشخور که پیر و نحیفند

از حرص لاشخواری

بر مشت استخوان نشسته

با هم قرین و همدم و با چشمهای سرخ

بسته نظر به هم

دیگر چه همدمی و چه راز دل است این؟

این انس با چه صفت می‌شود قرین؟

آنها چرا شده‌اند در این وقت همنشین؟

این را کسی نداند.

 

سپس موضوع دوم مطرح می‌شود که در تقابل با موضوع نخست است و نشان می‌دهد که همدمی و نزدیکی دو لاشخور نه از روی انس و الفت آنهاست، بلکه این ظاهر قضیه است و باطن آن درست بر ضد آن است، و در حقیقت دو لاشخور برای این چنین به هم نزدیک شده‌اند که هر یک مرگ دیگری را انتظار می‌کشد تا لاشه‌ی او را پاره کند و از گوشتش تغذیه کند:

 

لیکن هر آن یکی که بمیرد از این دو دوست

آن دیگری بدرّد از آن مرده گوشت و پوست

آنها برای تغذیه‌ی گوشتهای هم

اینسان به هم

نزدیک می‌شوند.

 

در بعضی نمونه‌های دیگر از این دست، موضوع اول باطن و حقیقت قضیه است و موضوع دوم که در مقابل آن قرار دارد، ظاهر فریبنده‌ی آن است. شعر "مرغ شب‌آویز" نمونه‌ای از این نوع شعرهای نیماست.

موضوع نخست این شعر چرخیدن زجربار و رنج‌افزای مرغ شباویز است که به شب آویخته و با او در کشمکش و مبارزه است و در کار سخت و بی‌سود چرخیدن در شبی سنگین و خون‌آلود است که از نگاهش رنگ برده و زندگی را بر او تنگ کرده است:

 

به شب آویخته مرغ شباویز

مدامش کار رنج‌افزاست چرخیدن

اگر بی‌سود می‌چرخد

وگر از دست‌کار شب در این تاریک‌جا مطرود می‌چرخد...

به چشمش هرچه می‌چرخد- چو او بر جای-

زمین با جایگاهش تنگ

و شب، سنگین و خون‌آلود، برده از نگاهش رنگ

و جاده‌های خاموش ایستاده

که پاهای زنان و کودکان با آن گریزانند

چو فانوس نفس مرده

که در او روشنایی از قفای دود می‌چرخد.

 

ولی ساکنان ظاهربین باغ که حقیقت کشمکش مرغ شباویز با شب و گلاویزی این دو را با هم درک نمی‌کنند، از سر سطحی‌نگری چنین می‌پندارند که مرغ شباویز سرگرم بازی‌ چرخیدن و از پا آویزان شدن است:

 

ولی در باغ می‌گویند:

"به شب آویخته مرغ شباویز

به پا زآویخته ماندن در این بام کبوداندود می‌چرخد."

 

نیما از الگوی تقابل بین ظاهر و باطن به عنوان شکل درونی در چند شعر دیگر از جمله شعر "مرغ مجسمه" استفاده کرده و ساخت دیالکتیکی این شعر را بر مبنای همین الگو ایجاد کرده است. او در سه بند نخست شعر موضوع اول شعر را که ظاهر قضیه است بیان کرده است. در این بخش، دو مرغ را می‌بینیم: یکی مرغ مجسمه که تندیس مرغی‌ست ظاهراً خاموش که بر سر بام سرایی نشسته و با چشمها و بالهای بسته بی‌حرکت در جایگاهش آرام گرفته و منقارهایش آتشین و پرهایش زرینند، دیگری مرغی‌ست واقعی که بر شاخ درخت کاج نشسته و مدام در کار خواندن است و در حالی‌که سراپا می‌لرزد، می‌خواند؛ اما دچار دل‌زدگی و بی‌رغبتی است و نه رغبت ماندن در سایه‌ی درخت کاج را دارد و نه طاقت رستن از آن جای دل‌شکن:

 

مرغی نهفته بر سر بام سرای ما

مرغی دگر نشسته به شاخ درخت کاج

می‌خواند این به شورش گویی برای ما

خاموشی‌یی‌ست آن یک، دودی به روی عاج.

 

نه چشمها گشاده از او، بال از او نه وا

سر تا به پای خشکی با جای و بی‌تکان

منقارهایش آتش، پرهای او طلا

شکل از مجسمه به نظر می‌نماید آن.

 

وین مرغ دیگر، آن که همه کارش خواندن است

از پای تا به سر همه می‌لرزد او به تن

نه رغبتش به سایه‌ی آن کاج ماندن است

نه طاقتش به رستن از آن جای دل‌شکن

 

ولی این ظاهر قضیه است و نیما باطن قضیه را که موضوع دوم شعر است در دو بند پایانی شعر بیان کرده، و حقیقت ماجرا این است که وقتی به دقت و با چشم حقیقت‌بین به این دو مرغ نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که مرغ خواننده در حقیقت مرغی مرده است و مرغ زنده مرغ مجسمه است که به ظاهر مرده و بی‌حرکت می‌نماید ولی اوست که با کشش زندگی قرین است:

 

لیکن بر آن دو چون بری آرامتر نگاه

خواننده مرده‌ای‌ست نه چیز دگر جز این

مرغی که می‌نماید خشکی به جایگاه

سرزنده‌ای‌ست با کشش زندگی قرین.

 

مرغی نهفته بر سر بام سرای ما

مبهم حکایت عجبی ساز می‌دهد

از ما برسته‌ای‌ست ولی در هوای ما

بر ما در این حکایت آواز می‌دهد.

 

الگوی دیگری که نیما برای ایجاد ساخت دیالکتیکی در شعرهایش به کار برده الگوی کشمکش درونی است. یکی از شعرهای موفق نیما که بر اساس الگوی کشمکش درونی شکل گرفته شعر "بر سر قایقش" است. قایق‌بان ناشکیبا که دچار تعارض وکشمکش درونی‌ست، تا وقتی در دریاست آرزوی رسیدن به ساحل امن و رهیدن از دریای توفان‌زده و شب پر از حادثه‌ی دهشت‌زا را دارد:

 

بر سر قایقش اندیشه‌کنان قایق‌بان

دائماً می‌زند از رنج سفر بر سر دریا فریاد:

"اگرم کشمکش موج سوی ساحل راهی می‌داد."

 

سخت توفان‌زده روی دریاست

ناشکیباست به دل قایق‌بان

شب پر از حادثه، دهشت‌افزاست.

 

ولی وقتی به ساحل می‌رسد و از دریای توفان‌زده رهایی می‌یابد، نه تنها از کشمکش درونی نجات پیدا نمی‌کند و به آرامش نمی‌رسد بلکه ناشکیباتر فریاد می‌کشد که کاش باز راهش بر خطه‌ی دریای گران می‌افتاد:

 

بر سر ساحل هم لیکن اندیشه‌کنان قایق‌بان

ناشکیباتر بر می‌شود از او فریاد:

"کاش بازم ره بر خطه‌ی دریای گران می‌افتاد!"

 

الگوی دیگر شکل درونی بر مبنای ساخت دیالکتیکی، الگوی مکالمه است. نیما در چند شعر، از جمله در شعرهای "سیولیشه"، "پریان" و "آقا توکا" از این الگو استفاده کرده است. در شعر "سیولیشه" مکالمه یک‌سویه است و این شاعر است که به سیولیشه که در نیمه‌شب در جست‌وجوی جایی برای آرام گرفتن، روی شیشه نوک می‌زند، هزاران بار نصیحت کرده و از سر پند به او گفته که در اتاقش جایی برای آرامش و آسایش او نیست:

 

تی‌تیک تی‌تیک

در این کران ساحل و به نیمه‌شب

نوک می‌زند

"سیولیشه"

روی شیشه.

 

به او هزار بارها

ز روی پند گفته‌ام

که در اتاق من تو را

نه جا برای خوابگاست

من این اتاق را به دست

هزار بار رُفته‌ام

چراغ سوخته

هزار بر لبم

سخن به مُهر دوخته.

 

اما سوسک سیاه بدون اعتنا به پند شاعر و حرفهای هزاران بار تکرار شده‌اش همچنان در تلاش است و سر و پا به شیشه می‌کوبد که وارد اتاق شاعر شود و در پناه روشنی چراغش آرام بگیرد و بیاساید:

 

ولیک بر مراد خود

به من نه اعتناش او

فتاده است در تلاش او

به فکر روشنی کز آن

فریب دیده است و باز

فریب می‌خورد همین زمان.

 

به تنگنای نیمه شب

که خفته روزگار پیر

چنان جهان که در تعب

کوبد سر

کوبد پا.

 

تی‌تیک تی‌تیک

سوسک سیا

سیولیشه

نوک می‌زند

روی شیشه.

 

نیما از الگوی مکالمه‌ی یک‌سویه در شعر نیمه بلند "پریان" هم استفاده کرده است. در بخش نخست این شعر، شیطان می‌کوشد تا با کلام وسوسه‌انگیز و فریبکارانه‌اش پریان را بفریبد و حزن و اندوه آوازهای محزونشان را از ایشان بگیرد و آنان را به سرگرمیهای زمینی پای‌بند و سرگرم سازد. ولی حرفهایش در پریان تأثیری ندارد و آنان آواز غم‌انگیز خود را از دست نمی‌دهند:

 

لیک از پریان ز جا نجنبید یکی.

اندیشه‌ی آن کارفزای مطرود

تأثیر نکرد در نهاد ایشان

وان‌سان که همیشه کارشان خواندن بود

با آنکه نهیب موج شد کمتر

خواندند به لحنهای خود غم‌آور.

 

در شعر "آقا توکا" مکالمه دو طرفه است و به صورت گفت‌وگو در یک شب توفانی که باد مدام بر تخته‌های بام می‌کوبد، بین دو موجود تنها و تک‌افتاده، توکا و مرد تنهایی که کنار پنجره‌اش ایستاده، صورت می‌گیرد. مرد امیدش را به یافتن همراه و هماوا از دست داده ولی توکا همچنان امیدوار به یافتن همسراست و می‌خواند:

 

در آن سودا که خوانا بود، توکا باز می‌خواند

و مردی در درون پنجره آواش با توکا سخن می‌گفت:

"به آن شیوه که در میل تو آن می‌بود

پی‌ات بگرفته نوخیزان به راه دور می‌خوانند

بر اندازه که می‌دانند.

به جا در بستر خارت که بر امید تردامن گل روز بهارانی

فسرده غنچه‌ای حتا نخواهی دید و این دانی

به دل ای خسته آیا هست

هنوزت رغبت خواندن؟"

ولی توکاست خوانا.

 

اینها چند نمونه از شعرهای نیما با الگوهای گوناگونند که شکل درونی همگیشان دارای ساخت دیالکتیکی است و بر اساس تقابل یا تضاد بین دو موضوع شکل گرفته است. این شکل درونی پویاترین شکلی‌ست که تا کنون در شعر فارسی پدید آمده و از دینامیسمی قوی و جاندار برخوردار است. البته شکل درونی مبتنی بر ساخت دیالکتیکی در شعرهای نیما الگوهای دیگری هم دارد که برای جلوگیری از درازتر شدن بحث، به بررسی آنها نپرداختم. همچنین، شعرهای نیما شکلهای درونی جالب توجه دیگری هم دارد که از ابداعات خود او بوده و در متنی دیگر بعضی از آنها را بررسی خواهم کرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد