.

.

اسپارتاکوس/اوکتای سلامی


گرچه ندارم هوس سرکشی
سوختن و تاختنم آرزوست
نرد حیاتی که چنین راکد است
باختنم، باختنم آرزوست


خواری و خفت چه  تحمل کنم
تا گذرد عمر سراپا حقیر
هر رگ آزرده ی دستان من
می تپد از درد روان اسیر

کاش به اندازه اسپارتاکوس
جرات فریاد زدن داشتم
کاش در این شهر اسارت زده
بیرق هنگامه می افراشتم

داد دلم کس نتواند گرفت
جز غضب مشت گره کرده ام
ترس مجازات مرا می کند
تا به ابد منفعل و برده ام

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد