آه از قضاوتهای ما: براهنی و من.
سعید سلطانی طارمی
ژولین بندا روشنفکران را «گروه کوچکی از شاه- فیلسوفانی با استعداد فوقالعاده و موهبت اخلاقی میداند که وجدان بشر را میسازند»[ادوارد سعید، 24] این که نظر بندا چقدر پذیرفتنیست موضوع دیگریست فهم این که طبیعتا مخالفان و موافقانی در جمع روشنفکران دارد، دشوار نیست. اصولا این، ویژگی همهپذیر روشنفکران است که حکم یا سخنی را بدون نقد و بررسی نمیپذیرند، رد و قبول نظریهها هم در عالم آنان، ایمانی و متعصبانه نیست، بلکه با رعایت جوانب انسانی کار و اعتقاد به حق مخالف، توام است. نقد، بخصوص نقد وضعیتهای مسلط و تولید آگاهی و دانایی از ویژگیهای جذاب روشنفکران است. شاید به همین دلیل است که پارسونز معتقد است:« نقش روشنفکر، معناسازی و هنجار بخشیدن به کنشهای اجتماعی و ارتباطات اجتماعی افراد است. به همین دلیل باید گفت که «کارکرد آموزشی» (در شکلهای متنوع آن) مهمترین کارکرد روشنفکران است.»[بابک احمدی، 89] شاید از این زاویه است که تقریبا همهی کسانی که در بارهی روشنفکران و روشنفکری نظریهپردازی کردهاند به جنبهی اخلاقی کار آنان دست کم نیم نظری داشتهاند. چرا که روشنفکر در شکلگیری و دگرگونی فرهنگ جامعه نقش اساسی دارد. حتی بسیاری برآنند کار اصلی روشنفکر تولید فرهنگ است. پس آن که روشنفکر است یا برای خود چنین رسالتی قائل است. باید در جریان نقد دیگری، از نقد خود غافل نباشد، تا مبادا داوری او مرزهای معهود نقد را پشت سر نهاده وارد وادی ضد نقد شود و حقوق انسانیِ "دیگری" را تباه سازد و توجه نکند به توصیهی سعدی که:« نباید به رسم بد آیین نهاد/ که گویند لعنت بر آن کاین نهاد.». توجه به این سخن استوارت میل که« اگر همهی مردم جهان جز یکی، یک عقیده داشتند و فقط یک نفر عقیدهی مخالف میداشت، همهی مردم جهان به همان درجه حق نداشتندآن یک نفر را خاموش کنند که آن یک نفر اگر قدرت در دست او میافتاد حق نداشت همهی مردم جهان را خاموش کند.»[دربارهی آزادی، 56] در این موضع تاریخی که ما قرار داریم ضروری ست.
گمان نمیرود به کارگیری روشهای غیراخلاقی به بهانهی داشتن حق نقد و اِعمال تحقیر و توهین در حق مخالف به نام نقد، سنخیتی با فرهنگ و آزاد اندیشی روشنفکرانه داشتهباشد.
اخیرا مصاحبههایی خواندهام از رضا براهنی در مجلههای "اندیشهی پویا" شمارهی چهارم، آبان و آذر91 ، "تجربه" شمارههای 17و18 آذر و دی91، و "مهرنامه" شمارهی28،بهمن 91 که مرا بسیار متاثر کرده و به این نتیجه رسانده که براهنی پیر چقدر شبیه احسان نراقی پیر شدهاست! و چه شیفتگی عجیبی پیدا کرده به حرف زدن و در ویترین بودن! و چه بهای گزافی دارد میپردازد برای آن! ابتدا فکر کردم که حرف های او به اندازهای اغراقآمیز و دور از واقع است که عقل سلیم بلافاصله به ناممکن بودن صحت آنها گواهی میدهد. ولی با گذشت زمان احساس کردم وظیفه دارم که در بارهی مصاحبههای براهنی حرف بزنم و ضروریست که براهنی بداند کسانی هستند که هرسخنی را از دهان او نمیپسندند. دیگر اینکه احساس کردم به جناح خاصی از روشنفکران ظلم شدهاست و به جای نقد کارشان، شخصیت اجتماعی و ویژگیهای فردیشان مورد اهانت قرار گرفتهاست. و هیچکس هم به این موضوع اعتراض نمیکند و به جا انداحتن سنت بدی که پیش از این هم مورد توجه براهنی بود، اصرار میشود. و اگر به آن پرداخته نشود ممکن است فردا همه، حتی مروجینش از آفت آن در امان نباشند. ما همیشه سکوت میکنیم و فکر میکنیم: من که آشغال نیستم، پس کسی مرا به آشغال بودن متهم نخواهد کرد. در حالی که فرق بودن و نبود فقط یک نون کوچولو است. وقتی کسی دنبال آشغال بگردد هرکسی ممکن است آشغال باشد، دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد. حقیقت را بگویم: احساس شرم کردم. احساس شرم کردم از خسرو گلسرخی از این که منتقدی اورا کم استعداد و نادان و بی سواد خواند و به دروغگویی و تظاهرمتهم کرد و در تمام مصاحبهی مطولش حتی یک بار به بارزترین صفات او، صداقت و شجاعتش اشاره نکرد. ببینید : «پرسش: وجود این دلبستگی روی قضاوت ادبی شما تاثیری نگذاشتهاست؟ پاسخ: نه. اصلا شعرهای او(گلسرخی) به قضاوت ادبی نمیرسید. البته شعرهایش ریتم خاصی داشت اما استعدادش کم بود. ... پرسش: آن زمان که گلسرخی پیش شما میآمد همینطور شور انقلابی داشت؟ پاسخ: بله. ولی نوعی ژست بود حتی حرکت دادن اندامش بیشتر نوعی رمانتیسم انقلابی بود. ... پرسش: این رمانتیسم انقلابی آن زمان گرفت، نه؟: جواب: نه. البته در زمینهی غیر ادبی زمانی که در تلویزیون صحبت میکرد تاثیر بسیار جدی داشت مخصوصا که خسرو با ژست حرف میزد. ... پرسش: چرا تا این اندازه به عنوان گلسرخی شاعر مشهور شد؟ پاسخ: چون هیجانی که در تلویزیون نشان داد شاعرانه بود خود هیجان، شاعرانه بود. شعرش، شعر با عاطفهای است و البته از لحاظ اجتماعی خیلی رو است. اما ارزش ادبیاش به این بود که که یک نفر احساساتش را هم از لحاظ عاطفی و هم سیاسی بیان میکرد ولی در جامعهی ایران شعرهای گلسرخی نبود که گرفت، بلکه شخصیت او بود. یعنی ژستی که در تلویزیون گرفت. ... پرسش: با شما بحث سیاسی هم میکرد؟ پاسخ: به ندرت. بحث سیاسی در آن زمان به صورت عام نبود که یک نفر بیاید بگوید من مارکسیست هستم. گرچه او خودش میگفت:" من که خودم را مارکسیست میدانم" حالا اینکه چقدر مارکسیست را میتوانست بفهمد مسالهی دیگریست...» پاسخهای براهنی آشکارا غیراصولی و دور از اسلوب نقادی است. هیچکس حتی خود گلسرخی هم ادعا نکردهاست که او از نبوغی درخشان برخوردار بود. شعر او با معیارهای شعر پرخاشگر یا به قولی چریکی زمانهاش شعر معیار بود. نه کمتر از همنسلان همفکرش بود نه بیشتر، در قیاس با شعر خود براهنی ضعفها و برتریهایی داشت، از نظر یکدستی زبان به پای شعر براهنی نمیرسید از نظر شور، عاطفه، نیت شاعرانه و تاثیرگذاری به مراتب برتر بود. اینکه پسند براهنی امروز چیز دیگریست ملاک خوبی برای سنجش شعر او نیست. همچنین اگر آقای براهنی نگاهی بیندازد به نوشتههای خودش و دوستان نزدیکش در آن روزگار و مقایسه کند آنها را با آثار نثری گلسرخی، خواهد دید که او بیسوادتر از دیگران نیست. به شهادت همسرش در همان شمارهی مهرنامه, دانش و معرفتِ در دسترس او فراتر از دیگر روشنفکران بود. علاوه بر این مگر او چند سال داشت که چنین بیمحابا به بیسوادی متهم میشود؟ و مدام با اتهاماتی از قبیل «گلسرخی شاعر درجهی یکی که نبود حتی درجهی دو هم نبود» و... زده میشود عاطفه گرگین که نزدیکتر از هرکسی به اوبود. معتقد است که او استعدادی در حال شکوفایی و آیندهدار بود. ضمنا براهنی باید بداند که هیچکس با طرح ادعاهای غیرقابل اثبات راه به جایی نمیبرد این که مدام میگوید من فلان کس را خواندهام یا فلان جریان را من فهمیدهام و دیگران نمیفهمیدند یا نخواندهبودند فاقد کوچکترین اعتبار علمی است. رسانههای عمومی که کلاس درس، یا پستوی خانه نیست کسی ادعا کند دیگران هم با دهان باز بپذیرند. اما برای درک معنای واژهی "ژست" که چند بار دربارهی گلسرخی به کار میبرد به علت عامیانه بودن کارکرد آن به "فرهنگ فارسی عامیانه"ی نجفی مراجعه کردم. نوشته: «حرکت تصنعی و نمایشی(برای جلب انظار)» برای اطمینان بیشتر با فرستادن پیام کوتاه معنی آن را از شش شاعر که در شیوههای مختلف امروزی شعر میگویند، دو داستان نویس، دو منتقد ادبی، یک تاریخنویس، یک منتقد و محقق ادبیات کودک و نوجوان پرسیدم نتیجه این شد که: « در فارسی امروز به نوعی ادا و رفتار تصنعی و دروغین گفته میشود که شحص به تن و بدن خود میدهد که معمولا آمیخته با تقلید است و در پس آن احتمالا نوعی تظاهر و فریب مد نظر است.» اگر معنای ژست این است پس هیچکس نمیتواند با ژست چشم در چشم شکنجهگرش بدوزد و بگوید: نه. براهنی این نکته را میداند که در شکنجهگاه و زندان اولین لباسی که انسان را از آن برهنه میکنند همین ژست است. او وقتی میخواهد از رفتار خسرو در دادگاه سخن بگوید به جای دادگاه و زندان و دفاعیهی او، میگوید:« ژستی که در تلویزیون گرفت و خیلی هم با حرارت بود و در نسل جوان تاثیر بسیاری گذاشت» انگار در بارهی یک فوتبالیست در برنامهی نود حرف میزند، مصاحبه گر هم انگار علم دارد به این که او میداند چه میگوید، تذکر نمیدهد که استاد! آنجا تلویزیون نبود، دادگاه بود، زیرسایهی پنهان سرنیزهها و نگاه بُران بازجوهایش داشت ژست میگرفت!! شاید براهنی نمیداند که تمام کسانی که تلویزیون نشانشان میدهد داوطلبانه آنجا نیامدهاند. همچنین از براهنی که میداند هرکلمهای دقیقا برای بیان چه معنایی در جمله ظاهر میشود انتظار نمیرود که بگوید منظورم از تلویزیون همان دادگاه بود و منظورم از ژست، دفاع پرشوری بود که او انجام داد و... به نظر نمیرسد چنین سخن گفتن در بارهی مردی چنان، عادلانه و روشنفکرانه باشد. این مصاحبه پر است از ادعاهای غیرقابل اثبات در بارهی خسرو گلسرخی که درستی آنها را مورد تردید قرار میدهد.
من بعد از خواندن مصاحبههای رضا براهنی شرمنده شدم از احمد شاملو، شاعر بزرگی که براهنی بعد از یک دوره ستایش اغراقآمیز، مدتیست - بخصوص بعد از درگذشتش - به صورتی اغراقآمیز از او بد میگوید. انگار نانهای دادهاش را پس میگیرد. البته او دلخور است از شاملو، که نه تنها در ازای ستایشهای براهنی مرسی نگفت بلکه وقتی پرسیدند که فلان شعر براهنی را خواندهای؟ گفت: «من آدم خودآزاری نیستم» و به این ترتیب حد تاریخی همهی آثار شعری او را معین کرد. پس باید حق داد به براهنی که کینه به دل گرفته باشد. شاملو باید کمی لطافت، چاشنی این سخن میکرد. به قول یکی از دوستان «شاملو دارد کاشتهاش را درو میکند.» بله براهنی ناراحتی قابل درکی دارد از شاملو، علاوه بر این، شعر شاملو هم مثل هر شعر دیگری نقاط ضعف و قوت دارد و انتقاد کردن از آن هم جایز است هم لازم. اما رفتارهای نظری براهنی گاهی آنقدر توام با خشم و نادرستی است که موارد سالم نقد او را هم مخدوش میکند. به عنوان نمونه در مصاحبه با مجتبا پورمحسن که در مهرنامه ی 28 منتشر شده میگوید: «زبانش [زبان شاملو] به ویژه شبیه تاریخ بیهقی است. خب بیهقی در مدح سلطان محمود است و بیشتر آن تاریخ را بیان میکند. تازه آن ریسکهایی که بیهقی کرد شاملو نکرده. یا آن طور که زندگی محمود و ایاز را بیان میکند، در شاملو آن حالت نیست. فکر میکنم یک بازنگری به شاملو ضرورت دارد.» تمام کسانی که نگاهی به تاریخ بیهقی کرده باشند یا مطلبی در بارهی آن خوانده باشند، با دیدن این عبارات خواهند گفت: براهنی از تاریخ بیهقی دیگری حرف میزند که احتمالا بتازگی کشف شده است. واقعا دلم میخواهد این نوع جملههای او را به کهنسالیاش نسبت دهم اما او این احتمال را رد میکند. برای این که در مصاحبهای که در تجربهی شمارهی 17 چاپ شده، علی رضا غلامی از او میپرسد که «خب برای قوی نگهداشتن حافظهتان چه کردید؟» او توضیحی میدهد که باز فاقد دقت تاریخیاست و در پایان میگوید: «فکر میکنم اینها در تقویت حافظهام تاثیر به سزایی داشته...» در نتیجه لازم است براهنی آدرس آن تاریخ بیهقی را که در مدح سلطان محمود است و ریسک زبانی کرده و داستان محمود و ایاز را حتی به اشاره نوشته، برای جامعهی کتابخوان اعلام کند. چون آن تاریخ بیهقی که ابوالفضل بیهقی نوشته و قسمتی از آن در دست است و تصادفا اسمش تاریخ مسعودی است نه محمودی، ربطی به این حرفها ندارد. در سراسر تاریخ بیهقی فقط پنجبار کلمهی ایاز به کار رفتهاست که در جملههایی کوتاه آمده و ربطی هم به متن آن داستان معروف ندارد. دارم فکر میکنم یعنی براهنی تاریخ بیهقی را نخوانده؟ اگر چنین است چهطور جرات میکند چنان احکامی صادر کند؟ شاید واقعا منصفانه نباشد که بگویم او برای تخریب شاملو حتی به تحریف تاریخ میپردازد. شاید واقعا تاریخ بیهقی را نخوانده. قرار هم نیست که همه، همه چیز را بخوانند. مشگل براهنی در ادعای اوست که شبیه خوابنما شدن است. در این صورت چگونه میشود ادعاهای مداوم او را در خواندن و فهمیدن آثار.... آه بگذریم این دیگر خیلی بد است. بهتر است ادامه ندهیم.
اما ماجرای حملههای غیر اصولی براهنی نسبت به شاملو جالبتر میشود در جایی که براهنی دارد در بارهی رابطهاش با شهریار و اعتراضش به کنگرهی شعری که با دعوت یا بیدعوت در آن شرکت نکردهاست و دیدار احتمالی شهریار با فرح دیبا سخن میگوید ناگهان یادش میافتد که احمد شاملو هم مورد حمایت رژیم شاه بود.
« ... در خصوص این کنگره که میفرمایید مشکل شخصی در کار نبود. هیچ شعری در زبان ترکی به زیبایی حیدربابای شهریار نیست. اما شعر نو او افتضاح بود. البته اگر من به آن کنگره نرفتم دلیلش اینها نبود. نه خیر، آن کنگره دولتی بود و من در هیچ برنامه دولتی شرکت نکردهام و نمیکنم. من شنیدهام، اما به یقین نمیدانم که شهریار دیداری هم با فرح داشت. دو سه نفر دیگر را هم میشناسم که مورد حمایت بودند، حتی به صورت مادی. یکیشان احمد شاملوست...»
مصاحبهگر با حسن نیت تمام سؤال بعدی را طرح میکند که تصادفا کمی تحریک کننده از آب در میآید و استاد را کمی بیشتر عصبانی میکند:« شاملو رسما دودوزه باز بود. نمیتوان اینهمه سال به سلطنت فحش داد و از حکومت پول گرفت. این غیر ممکن است.»
دلم میخواهد به دو شخصیت روشنفکر فکر کنم که یکی از آنها بنا به گفتهی خودش در 23 سالگی در دورهی پی.اج.دی دانشگاه استانبول پذیرفتهمیشود و در 25 سالگی با مدرک دکترا استادیار دانشگاه تهران میگردد(!!) طبیعتا رئیس دانشگاه تهران شخصیتی مورد اعتماد رژیم بوده و برای استخدام شدن در دانشگاه هم تایید نهادهای امنیتی رژیم ضرورت داشتهاست. دیگری آدمی است که به هردلیل حتی مدرک دیپلم هم نداشت، اهمیتی هم نمیداد. ولی در سطح گروههای مرجع جامعه محبوب و معتبر بود. این دومی شغل ثابتی نداشت و برای گذران زندگی پر هزینهاش کارهای مختلفی انجام دادهبود. از رانندگی تراکتور تا سردبیری مجله و... اما او علاوه بر شعر که کسی بابتش دیناری نمیداد. علاقمندی به قول خودش جنونآمیز دیگری هم داشت که مستلزم کار زیاد و سفر و صرف هزینه در مناطق مختلف کشور بود. که عبارت بود از گردآوردن لغات و تعبیرات و اصطلاحات و ضرب المثلهای فارسی. او نه خود ثروتمند بود. نه نهادهای فرهنگی حکومت حاضر بودند بودجهای برای کار او اختصاص دهند. و کار روی زمین و هوا مانده بود و پیش نمیرفت که ناگهان یک نهاد حکومتی که بخشی از بودجهی کلانش را صرف کارهای شبهفرهنگی میکرد به هر دلیلی اعلام آمادگی میکند که در این زمینه کمک نماید. او هم میپذیرد. به نظر من اگر نمیپذیرفت غیر عادی بود. برای اینکه خود آن نهاد هم برای کارهایش از کیسهی ملت ایران هزینه میکرد. آنچه که به او (یعنی شاملو) داده شد چه برای پروژهی کتاب کوچه باشد چه برای درمان بیماریش، صله نبود، چراکه او به هیچ مناسبتی، هیچ قدرتی را در هیچ کجای جهان ستایش نکرد. این که مقداری اندک از پول ملت ایران برای اجرا و تکمیل پروژهای چون کتاب کوچه یا برای درمان او اختصاص یافته کار خوبی بوده و شاملو هم که به عنوان طراح و مجری پروژه بودجه راگرفته، کار معیوبی نکردهاست. در این ماجرا هم هیچ دینی به خاندان پهلوی احساس نکرده که نباید میکرده، چون پول از بودجهی ملی پرداخته شده نه از ماترک رضاخانی. همانطور که حقوق آن استاد دانشگاه هم از بودجهی ملی پرداخته شده است و اینها گمان نمیکنم مشمول دو دوزهبازی و از این حرفها بشود. منتهی وقتی براهنی عصبانی میشود در بند سنجش پیامد سخنانش نیست.
اما مصاحبههای براهنی مرا از سیاوش کسرایی هم شرمنده کرد. مردی که در سراسر آثار شعری و نثریاش به هیچکس حمله نمیکند. و از هیچکس هم جز براهنی - که از شیوه ی برخورد او رنجیده- چیزی نخوانده ام که نشانهی بدجنسی و نادرستی او باشد. از این جهت من معنی حملههای غیر عقلانی براهنی را در باره ی او نمیفهمم. براهنی چه چیزی را میخواهد ثابت کند؟ این که سیاوش کسرایی شاعر بدی بود؟ باشد، حداکثر باید همین را گفت دیگر. مگر در ایران شاعر بد کم بوده یا هست؟ به شاعر بد که نباید فحش داد. بخصوص وقتی که دیگر زنده نیست. کسرایی مارکسیسم را نخوانده بود یا نفهمیده بود؟ خوب باشد مگر باید به کسانی که مارکسیسم را نفهمیدهاند فحش و ناسزا گفت؟ کسرایی از نظر سیاسی با براهنی مخالف بود؟ باشد مگر انسان به مخالفین سیاسی خود فحش میدهد. کسرایی آدم بدقیافه و بد عنق و مغروری بود؟ خود این صفات به اندازهی کافی بد است چه نیازی به فحاشی؟
من چیزی شگفتانگیزتر از احساس کینهی براهنی به کسرایی ندیدهام. در حالی که موجبی منطقی برای آن پیدا نکردهام. در هیچ کدام از بدگویی ها و فحاشیهای او، کسرایی موضوع بحث نیست ولی براهنی ناگهان بیهیچ دلیلی او را به میدان کشیده، مورد اهانت قرار میدهد. ببینید:
[ بحث در بارهی شکلگیری کانون نویسندگان است.] مصاحبهگر میپرسد: «انگیزه چه بود از جمع شدن این طیف مختلف از نویسندگان؟ یک فعالیت سیاسی بود یا ادبی؟»
پاسخ براهنی:« سانسور داشت قدرت میگرفت. اما در مقابل هم روشنفکران در حال به دست گرفتن قدرت فکری بودند. البته در کانون برخی که نقش عجیب و غریبی داشتند و نمیشد جدیشان گرفت، مانند کسرایی، سایه، به آذین. اینها همیشه میخواستند که کانون نویسندگان ایران بخشی از انجمنهای روسی شود. ما ایستادیم جلوی آنها و این ایستادن اتفاقا به ضرر ما تمام شد. برای اینکه فکر کردند ما مخالفت با سوسیالیسم میکنیم، در حالی که هیچکدام از این سه چهار نفر کوچکترین اطلاعی از مارکسیسم نداشتند. بیسواد بودند. به آذین به نظر من آدم مطلقا خرفتی بود و بدتر از او سایه و کسرایی بودند که از او پیروی میکردند. کسرایی تودهای بود و اگرچه قرار است در جریان توده ملیتها فرقی با هم نداشته باشند و تساوی برای پرولتاریا اتفاق بیفتد اما آرش کمانگیررا نوشت که به نظر من شعر فوقالعاده بدی ست و زاییدهی پانفارسیسم است. فکرش را بکنید که یک نفر تیری بیندازد و از بالای تمام رودخانهها و کوهها بگذرد و بعد برود بخورد به چشم یک ترک. در حالی که یک سوم جمعیت ما را هم ترکها تشکیل میدهند. ....» در پاسخ سوال دیگری میگوید: «...کسرایی آدم بیسوادی بود. چه طور میشود آدم مارکسیست باشد برود یک قهرمان عهد بوق انتخاب کند که قرار است از این طرف تیر بیندازد به طرف آن یکی...» [اندشهی پویا شمارهی چهارم]
پرسش: آقای براهنی، حتما حرفهای هوشنگ ابتهاج در بارهی خودتان را خواندهاید. این حرفها چقدر وجاهت دارد؟ در میانههای پاسخ این پرسش هم ناگهان عصبانی میشود و میگوید: «... کسرایی که اصلا آشغال بود و به نظر من آرش کمانگیر به هیچ نمیارزد....» در پاسخ سؤال دیگری به عدم اعتیاد کسرایی اینطور اشاره میکند:« فکر نمیکنم کسرایی هم اهلش بوده باشد چون کسرایی آدم قلدر مسلکی بود و چون مدیر کل وزارت کار بود با همه یک جور صحبت میکرد انگار همه نوکر او هستند... تا آخر عمر هم با کسرایی قاطی نشدم. چون تفرعن او بیشتر به فاشیسم نزدیک بود تا مارکسیسم...» در همان مصاحبه در جای دیگری میگوید:«...سایه به طور کلی امکانات مالی بسیاری داشته و نجیبتر از کسرایی بود. چون کسرایی به طور کلی لمپن بود...»[تجربه 18] در حالی که سالها قبل او را به اشراف بودن متهم کرده است.
پرسش: پس نگاه شما به گلسرخی مثبت است؟ در پاسخ این سؤال هم ضمن این که معلوم نیست از کجا میداند گلسرخی فقط با خواندن دو تا متن مارکسیست شده. و دیگران هم چیزی نمیدانند، اشاره میکند که "من مهمترین متون مارکسیستی را خواندهام" در پایان اعلام میکند:«... شما برای این که شاعر بشوید باید نیچه بخوانید. چون فرمولهای مارکسیستی آدم را تبدیل میکند به سایه و کسرایی و فریدون تنکابنی و حداکثر احسان طبری.»[مهرنامه 28]
جای تاسف است واقعا جای تاسف است که در مصاحبهی یک روشنفکر با چنین احکام جزمی و تمامیتخواهانهای مواجه باشیم: "هیچ کدام از این سه نفر کوچکترین اطلاعی از مارکسیسم نداشتند./ بیسواد بودند/ بهآذین به نظر من آدم مطلقا خرفتی بود/ آرش کمانگیر ... شعر فوقالعاده بدیست/ زاییدهی پان فارسیسم است./ کسرایی که اصلا آشغال بود/ به نظر من آرش کمانگیر به هیچ نمیارزد/ کسرایی به طور کلی لمپن بود.../ شما برای این که شاعر شوید باید نیچه بخوانید و..." چه باید گفت؟ این است آن فرهنگ روشنفکران که براهنی میگوید: " در حال گرفتن قدرت فکری بود"؟ وقتی کسی به خودش زحمت نمیدهد حتی نگاهی سطحی بیندازد به اثری که دارد نقدش میکند. چگونه میشود ادعاهای گزافش را باور کرد. همهی آرش کمانگیر را نیمساعته میشود خواند. کاری که براهنی نکرده. حالا میفهمم که چرا نقد او در بارهی آرش کمانگیر آن قدر ضعیف و غیر قابل قبول بود. او اصلا نمیداند آرش چگونه پایان مییابد. آن پایانی که او برای آرش اعلام میکند احتمالا برساختهی ذهن بیمار پانترکیست هاست که دنبال لوازم تبلیغی در آثار فرهنگی فارسها هستند و پیدا نمیکنند. و براهنی هم که آرش را نخوانده، روایت آنان را باور کردهاست. و میگوید تیر آرش در چشم یک ترک نشست!!! ... « تیر آرش را سوارانی که میراندند بر جیحون/ به دیگر نیمروزی از پس آن روز/ نشسته بر تناور ساق گردویی فرو دیدند/ و آنجا را از آن پس/ مرز ایرانشهر و توران بازنامیدند.»[از آوا تا هوای آفتاب، 76] آثار شعری کسرایی منحصر به آرش که نیست تا در صورت درستی قضاوت براهنی به طور کلی نادیده گرفته شود. وانگهی اگر براهنی به خودش زحمت میداد و از ادارهی ثبت احوال کشور استعلام میکرد که از سال 1337 تا 1357 چند شناسنامه با نام آرش صادر شدهاست؟ میتوانست تصوری داشته باشد از تاثیر تاریخی این شعر «بد». احتمالا براهنی انکار نمیکند که پیش از این شعر، واژهی آرش را اگر هم کسی میشناخت روی بچهاش نمیگذاشت. ناچارم باز هم اعتراف کنم من براهنی را دوست دارم. و این نوع برخوردهای او مرا نگران میکند، نگران سلامتاش. از خود میپرسم: آیا براهنی هنوز در دنیای دو قطبی زندگی میکند؟ هنوز خودرا در سنگر میبیند؟ یعنی نمیداند جنگ المپیها با تیتانها تمام شده و اخگراندازان زئوس سنگرهای قدیمی را ترک کردهاند؟ اگر چنین نیست چرا او قواعد تازهی بازی را - که اتفاقا معتقد است فقط خودش آنها را درک میکند - رعایت نمیکند؟ چرا او که در نهادهای دفاع از حقوق بشر و انجمنهای قلم صاحب منصب است، حقی برای دیگری قائل نیست؟ وقتی به ادعاهای غیر قابل اثبات او فکر میکنم واقعا نگران میشوم. مگر میشود آدمی که دستبالا در سال 1339 در 25 سالگی به ایران برگشته و وارد میدان قضاوتهای ادبی شده، بگوید:« سایه اصلا بلد نبود غزل بگوید.» تا سال 1339 سایه گروهی از بهترین غزلهای خود و شعر فارسی را نظیر زبان نگاه، ترانه، بهانه، درکوچهسار شب، بعد از نیما و... منتشر کردهبود. آن که پیچ و خم راه را نمیشناسد بیپرواتر میتازد و... این حرف را دیگر حتما براهنی بارها شنیدهاست. از خود میپرسم: او دارد چه ارثیهای برای نسلهای بعدی به جا میگذارد؟ سعهی صدر و احترام به حقوق انسانی همنوعان یا مشتی جملههای پر از چرک و خون. یعنی ما باید تا ابد در گنداب بغض و کینهی دنیای دو قطبی مردگان دستوپا بزنیم؟ بهتر نیست کمی از این مطلقگرایی دشمنجو فاصله بگیریم و به جای متهم کردن یکدیگر به داشتن صفات ناشایست، با هم گفتوگو کنیم. لازم نیست دوست و موافق هم باشیم فقط حقوق انسانی و شهروندی یکدیگر را پایمال نکنیم. یعنی میشود؟
1/2/92
منابع:
1- استوارت میل، در بارهی آزادی، ترجمهی محمود صناعی، انتشارات روشنگران و مطالعات زنان،1388
2- ادوارد سعید، نشانههای روشنفکران، ترجمهی محمد افتخاری، نشر آگه، 1381
3- بابک احمدی، کار روشنفکری،نشر مرکز،1384
4- سیاوش کسرایی، از آواها تا هوای آفتاب، نشر کتاب نادر،1384
5- مجلهی اندیشهی پویا،سال اول، شمارهی 4،آبان و آذر 1391
6- مجلهی مهرنامه،سال سوم، شمارهی 28، بهمن 1391
7- مجلهی تجربه، سال دوم، شمارهی 17، آذر 1391
8- مجلهی تجربه، سال دوم، شماره
آقای طارمی ممنون برای این مقالهی خوب که البته به طور کامل در انتقاد از اوست. با این حال، در جایی گفتهاید که او را دوست دارید، ولی دلیلش را نگفتهاید. ممکنه لطف کنید؟