گویند سرخوشانه به قتلگاه رفت،
به شکوه ِ یک داماد جامه به تن کرده بود،
شال اش همچو یخبندانی سپید بر گرد او بود
در صبح ِ بی باد ِ بی باکی اش.
خون سرخ اش آب حیات بود،
که در ضیافت این عروسی شراب شد.
عالی.
عالی.