"میتوان سه روز بی نان زنده ماند ولی بی شعر هرگز! و هرکه جز این بیندیشد، سخت در اشتباه است." بودلر
شاید در جهان کمتر شاعری چون بودلر عرصهی انواع تعبیرهای متناقض بوده است. گروهی از منتقدان او را بازیگری شیاد خواندهاند و گروهی دیگر او را پیامآور نام نهادهاند. در نظر بعضیها یک انقلابی پیشرو بوده و در نظر بعضی دیگر محافظهکاری واپسگرا. برای عدهای یک مسیحی مؤمن و معتقد بوده و برای عدهای ملحدی کافر. دستهای او را فرزانه دانستهاند و دستهای او را دیوانه. به نظر بعضی از منتقدانش در هر کابوس و هذیانی نشانی از اوست، به نظر بعضی دیگر او در تمام رؤیاها و آرمانهای بشری حضور دارد. زشتترین دشنامها و زیباترین ستایشها را نثارش کردهاند. خلاصه اینکه به قول "بلزالان" "در مصاحبتش خندیدهاند، گریستهاند، نفرین کردهاند، دعا کردهاند، به رؤیا فرو رفتهاند، کابوس دیدهاند... ولی هرگز نتوانستهاند ترکش کنند."
واقعیت این است که خود بودلر باعث اینهمه ضدونقیضگویی مفسران شعرش و شرححالنویسانش بوده و به آنان در این پراکندهگویی کمک کرده است. او مانند هر اندیشمند نابغهی دیگری از تناقضگویی در امان نبود و در جایی ادعایی میکرد و در جای دیگر به انکار ادعایش میپرداخت، و خیلی دوست داشت که معمایی و پررمزوراز و مهآلود باشد. خودش در مقدمهای که بر دیوانش نگاشته، چنین نوشته است:
"منی که چون کاغذ سفید پاکدامنام، بیپیرایه چون آب، پارسا چون دختری نابالغ و بیآزار چون گوسفندی قربانی، برایم ناخوشآیند نیست که بدمست، نابهکار و آدمکش قلمداد شوم."
بودلر شاعر "عصیان و انکار" بود. دنیا را بدانگونه که بود، نمیپذیرفت و به آیینهای دروغین آن اعتقادی نداشت و به آنچه نامردان و ابلهان بدان احترام میگذاشتند، گردن نمینهاد. او بر ضد سرنوشت قهاری که میخواست از پای درش بیاورد، طغیان میکرد و میکوشید تا به نیروی شعر نشان دهد که مقهور این سرنوشت قهار نیست، بلکه همزور آن است. "ژان پروو" در این باره چنین نوشته: "بودلر عصیان میکند، و باز بر ضد عصیان خود عصیان میکند؛ هرگز تسلیم نمیشود، حتا به عصیان خود، و خود را از هم میدرد."
روح عطشمند بودلر تشنهی کمال و در جستوجوی آن بود. تعارض بین اسارت تن و آزادی اندیشه، بین محدود و نامحدود، بین گذرا و ابدی، اساس بینش او بود.
□
شارل پییر بودلر، شاعر و نویسندهی فرانسوی در سال 1821 در پاریس زاده شد. در شش سالگی پدرش را که نقاش و هنردوست بود و به کتاب عشق میورزید، از دست داد. یک سال با مادرش تنها زندگی کرد و این خوشترین سال زندگیاش بود، سالی که اثری فراموشناشدنی بر ذهن شارل خردسال گذاشت و این اثر عمیق تا آخر عمر از خاطرش زدوده نشد، سالی که همیشه با حسرت و افسوس از آن یاد میکرد. در نامهای که سی و چهار سال بعد از آن سال رؤیایی- در 6 مه 1861- به مادرش نوشت، از آن زمان چنین یاد کرده است:
" در کودکی من دورانی بود که عشق شورانگیزی نسبت به تو داشتم... گردش با کالسکه هنوز در یاد من است... گردشهای طولانی در کنار هم، در کنارههای رود سن، محبتها و بوسههای گرم و نوازشهای نرم و دلانگیز مداومت... وه! آن روزگار برای من دوران خوش مادروفرزندی بود. من پیوسته در وجود تو حضور داشتم. تو تنها از آن من بودی. تو هم معبودم بودی هم رفیقم. شاید تعجب کنی که من از روزگاری که آنقدر از ما دور شده، اینطور با هیجان و شوق مینویسم. خودم هم متعجبم. اگر جریانهای گذشته اینطور زنده و جاندار در ضمیر من نقش میبندد شاید برای آن است که بار دیگر آرزوی مرگ در دلم بیدار شده است."
دوران خوش کودکیاش با ازدواج مادرش و سرهنگ "اُپیک" که مردی تندخو با تربیت نظامی بود و رفتاری خشن و سختگیرانه داشت، به پایان رسید. این ازدواج ضربهی شکنندهای بر روان شارل خردسال وارد کرد. همین ضربه یکی از عاملهایی بود که باعث ایجاد ناسازگاری و عصیان و هیجانهای شدید مهارناپذیر در روان شارل شد و او را بارها به مرز جنون و خودکشی رساند. کودک حساس میدید که مرد غریبهی تندخویی مادرش را از او گرفته و صفا و یگانگی کاشانهی آنها را آشفته کرده است. بعدها در نامهای به مادرش نوشت: "زنی که پسری مانند من دارد، پسری که به پسرهای دیگر شبیه نیست، هرگز دوباره شوهر نمیکند."
مادر شارل مدت کوتاهی پس از ازدواج مجددش او را به مدرسهای شبانروزی در شهر لیون فرستاد و به این ترتیب زندگی ملالآور و اندوهبار او دور از مادر و خانواده آغاز شد. این یکی از دورانهای بسیار ناگوار زندگی او بود. با رفقای دبستانیاش سازگار نبود. تنها و گوشهگیر بود. نمیتوانست خود را با انضباط و مقررات خشک مدرسه شبانروزی وفق بدهد. بعدها در یکی از یادداشتهایش نوشت: "از همان آغاز کودکی احساس تنهایی، در کنار خانواده و بهخصوص در میان رفقای همبازی، رنجم میداد و حس میکردم که سرنوشتم تنهایی همیشگی است." در یادداشت دیگری اعتراف کرد که از همان سالهای کودکی در اثر رنجی که از خشونت ناپدری که میخواست همه در برابر ارادهاش سر تسلیم فرود آورند، میبرد و به سبب تنهایی و بیپناهی در شبانهروزی؛ میل عجیب و شدیدی به انجام کارهای ممنوع و ارتکاب به گناه در او پدید آمد.
در سال 1839 به علت سوء اخلاق از دبیرستان "لویی لو گراند" پاریس اخراج شد. ناظم دبیرستان در این باره به ناپدریاش نوشت: "این جوان را که استعدادی نسبتاً قابل توجه ولی روحی شیطانی دارد، نزد شما میفرستم. او استعداد خود را تباه میکند و بارها با شرارتش نظم دبیرستان را بر هم زده است."
پس از اخراج از کالج، دوران جدیدی در زندگی بودلر جوان آغاز شد. این دوران بار دیگر دوران کوتاه خوشی و عیش و نوش را به بودلر ارزانی داشت. بودلر دوستانی موافق و سرخوش پیدا کرد و زندگی سراسر بیغمی و سبکسری را در پیش گرفت که سرشار بود از خوشگذرانی و شبزندهداریهای لذتبخش و زندگی لبریز از غرابت در رفتار و کردار و میل به رسوایی و پوشیدن لباسهای جلفی که مایهی انگشتنما شدن بود. همچنین بودلر وارد عالم شعر و ادبیات شد و در معاشرت با شاعران و نویسندگان و هنرمندان جوان، ذوق و استعداد ادبی خود را پرورش داد. بودلر در پاریس با حیف و میل ثروت پدری به ولخرجی و عیاشی روی آورد. کتابها و تابلوهای نقاشی گرانقیمت خرید. با خانم ژان دووال که هنرپیشهی تآتر بود دوست شد و با او به عیاشی و زندگی پر از اسراف پرداخت و رسواییهای گوناگونی به بار آورد.
این شیوه زندگی و معاشرت با دوستان ناباب، مادر و ناپدریاش را بهشدت نگران کرد و آنها را واداشت تا او را برای مدتی از پاریس دور کنند. بنابراین به بودلر پیشنهاد کردند که به شرق سفر کند. او هم پذیرفت و سوار کشتی شد تا به هندوستان برود. ولی در نیمهی راه پشیمان شد و پس از پنج ماه سیاحت در جزیرههای "موریس" و "بوربون" به پاریس بازگشت. سفر دریایی و تماشای سرزمینهای گرمسیری و آشنایی با نژادهای غیر اروپایی اثری ژرف بر ذهن حساس او گذاشت و مایهی شاعرانهی بسیار غنی و الهامبخشی برای آثارش فراهم آورد.
پس از بازگشت از سفر، همان روش زندگی اسرافآمیز و سراسر عیش و نوش و ولخرجی را ادامه داد تا اینکه سرانجام کاسهی صبر مادر و ناپدریاش لبریز شد و آنها تصمیم گرفتند که اموالی را که از پدر به ارث برده بود، تحت کنترل درآورند. به درخواست آنها دادگاه، صاحب یکی از دفترهای اسناد رسمی به نام "انسل" را مأمور نظارت بر دارایی او کرد و ناظر هم از آن پس تنها ماهیانهی مختصری به شارل پرداخت کرد و شارل خوشگذران و عیاش را که به زندگی تجملی عادت کرده بود، در تنگنای مالی قرار داد. عایدی کم بودلر در این سالها او را بهشدت تحت فشار قرار داد. عمر را با تنگدستی و دغدغهی خاطر و بدهکاری میگذراند. در اتاقهای تاریک و کوچک بهسر میبرد و در اثر اذیت و آزار طلبکاران زود به زود تغییر مکان میداد. معروف است که در عرض یک ماه برای فشار از دست طلبکاران مجبور شد شش بار منزلش را عوض کند. زیر اینهمه فشار مداوم سلامت جسمی و روانیاش مختل شد. با اینوجود، در همین سالهای تنگدستی و رنج و سختی، شعرهای بسیار زیبا و شکوهمندی سرود و در سال 1857 سرودههایش را در کتابی با عنوان "گلهای بدی" منتشر کرد. انتشار این کتاب شعر جنجال بزرگی ایجاد کرد و بودلر به اتهام ضد اخلاقی بودن شعرهایش تحت تعقیب قانونی قرار گرفت و در دادگاه به پراخت سیصد فرانک جریمهی نقدی و دویست فرانک خسارت ناشر و حذف شش قطعه از شعرهای کتابش محکوم شد. شکست روانی ناشی از این محکومیت او را که از ناتوانی جسمی رنج میبرد، در آستانهی درهمشکستگی کامل قرار داد، و برایش راهی جز خودکشی یا فرار باقی نگذاشت. بارها به خودکشی فکر کرد و دو بار هم قصد کشتن خود را کرد. در این باره به مادرش نوشت:
"من خود را میکشم، برای آنکه دیگر نمیتوانم زندگی کنم... زیرا برای دیگران بیثمر هستم و برای خود خطرناک؛ زیرا خود را جاودانی میپندارم و امیدوار هستم."
ولی از فکر این که سرودههایش پس از مرگش بیسرپرست و بیسروسامان خواهند ماند، فرار را بر خودکشی ترجیح داد و در سال 1864 به بلژیک پناه برد تا با نشر مقاله و ایراد سخنرانی دربارهی هنر، به زندگیاش سروسامان ببخشد. دو سال در بروکسل ماند و سرانجام در مارس 1866، هنگامی که سرگرم تماشای یکی از کلیساهای بلژیک بود، بر اثر سرگیجه از پا درآمد و از هوش رفت. وقتی به هوش آمد نیمی از بدنش فلج شده و قدرت حرف زدن را از دست داده بود. دوستانش او را به پاریس برگرداندند. در پاریس، حدود یک سال نیمهفلج و ناتوان از سخن گفتن، بستری و با بیماری در مبارزه بود تا اینکه سرانجام در 13 آوریل سال 1867 و در سن 46 سالگی درگذشت. او را در گورستان "مونپارناس" پاریس به خاک سپردند.
شارل پییر بودلر در بروکسل کتاب شعر دیگری شامل 23 قطعه شعر، با عنوان "خردهریزهها" منتشر کرد و شش شعر حذف شده از دیوان "گلهای بدی" را هم در آن انتشار داد.
از بودلر در زمان زنده بودنش قطعههایی با عنوان "شعرهای کوتاه منثور" در مجلههای ادبی منتشر میشد. این قطعهها پس از مرگش در کتابی با عنوان "ملال پاریس" چاپ شد.
آثار دیگر بودلر عبارتند از: لافانفارلو- بهشتهای ساختگی (مجموعه مقالهای تحقیقی دربارهی تأثیر مواد مخدر مانند حشیش و تریاک بر ذهن و روان بشر)- مقالههایی در نقد ادبی و هنری و زیباییشناسی (ادبیات، موسیقی، هنرهای تجسمی)- ترجمهی "داستانهای عجیب"، اثر ادگار آلن پو، به زبان فرانسه.
□
سراسر زندگی بودلر سرشار از عصیان بر ضد قراردادهای اجتماعی بود. از ابتدای جوانی تمایلات سرکوبشدهی شدیدی داشت که او را به قدرت جهانی شر معتقد کرده بود. در نظر او نیروی قهار شر همچون سرنوشتی تغییرناپذیر بر زندگی بشر فرمانفرمایی و حکمروایی میکند و در قلب بشر دوزخی را جا میدهد که او را به راه بدی میکشاند. این تقدیر غمانگیز بر سراسر زندگی و شعرهای بودلر سایهای دوزخی افکنده است.
بودلر در دنیای شعر جنبشی نوین پدید آورد و به آن زیبایی خاصی با رنگآمیزی تند و مرموز بخشید که به کلی با زیباییهای پیشین این دنیا متفاوت بود. او میان رنگ و بو و صدا ارتباطی پنهانی دریافته بود و پیوسته در جستوجوی موسیقی کلامی بود که بتواند با آهنگ خود بیانگر رنگ و بو و طنین احساسات درونیاش باشد.
اهمیت و عظمت شعر بودلر در زمان زندگیاش شناخته نشد. منتقدان زمانش شعرش را ثمرهی طبع حساس شاعری نفرتزده و بیزار از همهچیز و همهکس شمردند و بعضی هم او را به عنوان شاعری جنونزده و مالیخولیایی معرفی کردند. "سنت بوو" که مهمترین صاحبنظر شعر در آن دوران بود، شعرهای "گلهای بدی" را "جنون بودلری" خواند. حتا "گوتیه" که بودلر دیوان "گلهای بدی" را به او تقدیم کرده بود، بر سر مزار بودلر، آن را "دسته گل زهرآلود" نامید. تنها "تئودور دو بانویل" بود که به عمق شاعر بودلر و روح لطیف آن پی برد و از جادوی کلام و نبوغ هنری او خیره ماند و تردید نکرد که روزی در آینده بودلر به عنوان شاعری نابغه و اثرگذارترین شاعر دوران خود شناخته خواهد شد.
بودلر الهام بخش بسیاری از شاعران نامدار و اثرگذار فرانسوی، از جمله ورلن، رومبو و مالارمه بود. مکتب سمبولیسم فرانسوی از او سرچشمه گرفت و در حقیقت بودلر پدر معنوی این مکتب شعر در فرانسه بود.
کتاب "ملال پاریس" و برگزیدهای از "گلهای بدی" اثر بودلر را دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن به فارسی ترجمه کرده و چاپ اول آن در سال 1341 توسط بنگاه ترجمه و نشر کتاب منتشر شده است. دکتر اسلامی ندوشن در مقدمهی مفصل این کتاب، با عنوان "شاعر روشنایی سیاه" به زندگی و افکار بودلر به تفصیل پرداخته است.
دکتر حسن هنرمندی هم بخش قابل توجهی از کتاب "بنیاد شعر نو در فرانسه" را به بررسی زندگی و افکار و شعرهای بودلر اختصاص داده و حدود 60 قطعه از شعرهای "گلهای بدی" و حدود 20 قطعه از قطعات منثور "ملال پاریس" را هم ترجمه و در همین کتاب منتشر کرده است.
□
برای شارل بودلر تخیل سرچشمهی شعر و هنر بود. او آفریدههای طبیعت را زشت میدید و آفریدههای تخیل خود را بر آنها ترجیح میداد. در رسالهی "نمایشگاه نقاشی 1859" در این باره جملهی جالب زیر را نوشته است:
"طبیعت زشت است و من غولهای آفریدهی خیال خود را بر طبیعت ترجیح میدهم."
او بر این باور بود که تخیل بر تماشای طبیعت و مشاهدهی واقعیتهای عینی آن برتری دارد و نیروی اصلی خلاقیت یک شاعر یا هنرمند تخیلش است، "تخیلی که قدرتمندترین نیروی روان انسان خلاق است و سبب میشود که او بتواند جهان را با طرحی نوین بازآفرینی کند. جهان واقعیت نمایشگاهی از تصویرها و نشانهها در اختیار شاعر قرار میدهد و برای قوهی تخیل، ابزارهای لازمی را که او در ذهنش دارد، آمادهی بهرهبردازی میسازد."
شعر برای بودلر وسیلهای بود تا با آن به قلب زندگی راه یابد و آن را برهنه در بر بگیرد و چون کاردی که بر قلبی فرومینشیند، در قلب زندگی فرورود.
برای بودلر شعر موضوعی کاملاً ذهنی و شخصی بود. او معتقد بود که "شاعر جز از درون ذهن خود چیزی ارائه نمیدهد" و شعر نمیتواند سرچشمهای جز درونمایههای ذهن شاعر داشته باشد. "شعر جادوی وسوسهانگیزیست که از نیروی تخیل شاعر زاده میشود و خیال هنرمند به او قدرت افسونگری میبخشد."
بودلر در نوشتههایش این پرسش را مطرح کرد که آیا طبیعت خارجی بیشتر از ساختههای تخیل او واقعیت دارد و آیا اصلاً میتوان طبیعت و آنچه درونش هست را شناخت. او معتقد بود که "شاعر حقیقی نمیتواند جز بر طبق آنچه میبیند و احساس میکند، بسراید. و شاعر باید واقعاً به سرشت خود وفادار بماند." و "نخستین کار شاعر این است که بشر را جانشین طبیعت کند و با این کار بر ضد طبیعت اعتراض کند." "شعر اگر در برابر واقعیت بیرونی سر تسلیم فرود آورد، ارج و احترامش را از دست میدهد."
بودلر دریافته بود که امکان ندارد با یک نظریهی کلی و عام، تمام واقعیت هنر و شعر و زیبایی را تبیین کرد، بنابراین به جستوجوی چنین نظریهای نپرداخت و به جای آن در پی پناهگاهی برآمد تا در آنجا خود را در برابر تأثیر شخصی و مستقیم و موقتی زیبایی هنری رها کند، بدون اینکه با اصول کلی "زیبایی شناسی" در پی اثبات آن باشد. او معتقد بود که به هر اندازه شاعران و هنرمندان از تئوریبافان حوزهی زیباییشناسی تبعیت کنند به همان اندازه از زیبایی واقعی هنری دور میشوند. بودلر باور داشت که زیبایی همیشه غریب و حیرتانگیز است، به همین دلیل امکان به قاعده درآوردن و قانونمند کردن آن وجود ندارد و هنر هرگز نمیتواند "با قواعد خیالی که در معبد علمی کوچکی از کرهی زمین دریافته شده، فرماندهی یا تهذیب یا رهبری شود و اگر چنین شود بیشک هنر یا بردهای مفلوک میشود یا میمیرد."
به نظر بودلر زیبایی مطلق وجود ندارد بلکه زیبایی نسبی و وابسته به زمان و مکان است و با گذشت زمان زیباییهای تازهای به وجود میآید و از این مکان به آن مکان هم زیبایی تغییر میکند و ملاکهایش متفاوت میشود. یکی از نخستین نتیجههای نسبی بودن زیبایی هم به نظر او این بود که شاعر نبایست در پی آن باشد که به زیبایی ابدی و مطلق دست یابد زیرا وجود زیبایی اینچنینی افسانهای بیش نیست. شاعر بایست تنها زیبایی متناسب با زمان و مکان خود را جستوجو و کشف کند و در شعرش نشان دهد:
"هر قرنی و هر ملتی تعبیری از زیبایی داشته، پس ما هم مسلماً زیبایی خاص خود را داریم... زیبایی مطلق و ابدی وجود ندارد یا آنکه جز قشری نازک بر گرد زیباییهای گوناگون چیزی نیست. عنصر خاص هر زیبایی از هوسها پدید میآید و چون ما هوسهای خاصی داریم، زیبایی خاص خود را هم داریم."
بیرون کشیدن زیباییهای غریب و شگفتآوری که ما را در بر گرفته و همچون هوا در خود غرق کرده، از زندگی روزانه که بهظاهر محقر و مبتذل و بیلطف است؛ هدفی بود که بودلر برای شعرش قائل بود. او معتقد بود که "هر شاعری واقعی باید تجسم زمان و مکان خودش باشد و اندیشهها و احساسها و عاطفههایی را که زندگی خاص خودش به او منتقل کرده با تموجی خوشآهنگ و دلنشین بر روی همین خط نهان بازتاب بدهد."
شاعر از نظر بودلر نه تنها پایش روی زمین است بلکه به جای آنکه چشمش مدام جای دیگری باشد، باید در پی آن باشد که آنچیزهایی را که به طور خاص نشاندهندهی روح زمان اوست و مُهر مکان و دوران زندگیاش دارد، دریابد و با شعرش به دیگران القا کند."
بودلر "هنر جانبدار" را دشمن "هنر حقیقی" میدانست و معتقد بود که "هنر جانبدار" هنر نیست بلکه هیولایی است که نقاب هنر بر چهره زده و خود را به دروغ هنر مینماید. او هیچگونه وظیفهی تهذیبی و اخلاقی را برای شعر نمیپذیرفت و مخالف شرکت دادن مستقیم شعر در کشمکشهای سیاسی و اجتماعی بود. بودلر هدف شعر حقیقی را چنین تعریف کرده است:
"یک اثر هنری حقیقی نیازی به ادعانامه ندارد. منطق اثر هنری خود برای همهی ادعاهای اخلاقی کافی است و بر خواننده است که از آثار هنری نتیجههایی را که خود استنباط میکند، بگیرد.
گروهی از مردم تصور میکنند که هدف شعر آموزش دادن است و شعر باید گاه در کمال بخشیدن به وجدان بکوشد و گاه در تکمیل اخلاق و ادب تلاش کند و گاه هم آنچه سودمند است را نشان دهد. ولی تمام این تصورها اشتباه محض است زیرا شعر جز خودش هیچ هدف دیگری ندارد و نمیتواند داشته باشد. هیچ شعری بهراستی شایستهی نام "شعر" نمیتواند باشد مگر اینکه تنها بهخاطر خودش- یعنی بهخاطر سرودن شعر- سروده شده باشد... شعر علم یا اخلاق نیست. هدف شعر حقیقت نیست. شعر جز خودش هیچ هدف دیگری ندارد."
"ادبیات و بهخصوص عالیترین شکل آن، یعنی شعر، نه باید از هیچ نظریهای دفاع کند و نه به تهذیب اخلاق بپردازد و نه در مباحثهی فلسفی فروبرود و نه به آموزندگی سرگرم شود و نه جانبدار و مبلّغ نظریههای اجتماعی و سیاسی باشد."
البته به نظر بودلر زیبایی هنری بهخودیخود آموزنده است و در خود نیروی فراوانی دارد که بشر را به مقامی برتر و والاتر ارتقا میدهد. و تأثر شاعرانه، بهخودیخود، تمایل به جهانی کاملتر است و "بهوسیلهی شعر و از خلال آن است که روح، جلال و شکوهی را که در پس گور نهفته است، میبیند."
به عقیدهی بودلر شاعر مترجم و کاشف راز "همبستگی جهانی" است. این همبستگی واقعیتی حقیقی است که شاعر باید در آن تأمل کند و تنها نهاد خاص و اصیل او، اجازهی کشف رمز آن را به شاعر خواهد داد. ضمن این عمل، شاعر واقعیت جهان را در همان حال که رمز اصلی وجود خود او را آشکار میکند، به کار خواهد گرفت.
شاعر میبایست مدتی دراز به تأمل بپردازد. او نمیتواند به زیبایی که حقیقت اوست، دست یابد؛ مگر با بالندگی آرام و تدریجی نخستین جوانههای تأثرات درونش و عمیق شدن در وجود نهانیاش. بودلر معتقد بود که "ادراک شاعرانه کُند و جدی و دقیق است" و شاعر میبایست همان خشونت و سادگی را که مختص کار علمی است در آن به کار ببرد و واژهی "الهام" هرگز نمیبایست برایش مفهومی داشته باشد. این بازشناختن خود و جهان، تنها ثمرهی کار منظم و سختکوشانه و هرروزهی شاعر و سلامتبخش به نیروی هوش اوست؛ و برای اینکه در شعر شاعر چیزی از شدت تأثرش حفظ شود، او میتواند شعرش را به سرعت و در قالبی کوتاه و فشرده بیافریند.
به عقیدهی بودلر موضوع شعر، برای هر نسل، جدیدترین چیزیست که در حساسیت نوین وجود دارد و برای هر شاعر همین موضوع عبارت است از خصوصیترین چیزی که در درون اوست. نگاه شاعر بایست به سوی خود بازگردد و اگر هم نگاه خود را به سوی جهان بیرون برمیگرداند نبایست جز برای آن باشد که در جهان بیرون وسیلههایی برای بیان تأثرات ظریف روانی و ذهنی که احساس کرده بیابد و این کار هم به کمک تخیلات و تصویرهایی صورت میپذیرد که تنها زیور شاعرانه به شمار نمیرود بلکه کشفیست دربارهی واقعیت عمیق اشیا. شعر هیچگاه ابزار اندیشههای فلسفی و اجتماعی و سیاسی نیست و این اندیشهها نباید به طور مستقیم در متن شعر حضور داشته باشد. شعر عرصهی تخیل است و تخیل است که بیانگر وجود و حضور شاعر است نه مشاهده.
در پایان این متن، ترجمهی شعر "مرد و دریا" از کتاب "گلهای بدی" را نخست با ترجمهی دکتر اسلامی ندوشن، سپس با دو ترجمه از دکتر حسن هنرمندی، یکی به صورت منثور و دیگری به صورت منظوم، میآورم تا هم نمونهای از سبک شاعری بودلر را نشان داده باشم و هم نمونهای از ترجمههای دو مترجمش را:
برگرداننده: دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن
مرد آزاد! تو همواره به دریا مهر خواهی ورزید.
دریا آیینهی تست، روان خود را مینگری
در سیر بیانتهای موج او
و ضمیر تو لجهایست نه کمتر از او مهیب.
خوش داری که در سینهی تصویر خود غوطهور شوی.
او را به نگاه و به بازو در آغوش میگیری
و دلت، به نوای شکوهی وحشی و رامناشدنی او
گاهگاه غوغای درون خویش را فراموش میکند.
هردوی شما ظلمانی و رازدارید.
مَرد! دیّاری به عمق هاویههای وجود تو راه نبرده.
دریا! دیّاری به گنجهای نهانی تو دست نیافته.
از بس هردو در حفظ اسرار خویش متعصبید.
و با اینهمه قرنهای بیشماره میگذرد
که با یک دیگر در نبردید، بیترحم و بیندامتی
از بس بر کشتار و مرگ شیفتهاید
ای دو همآورد جاودانه در جنگ! ای برادران شکستناپذیر!
برگرداننده: دکتر حسن هنرمندی
آزادمردا! همواره دریا را گرامی میشماری.
دریا آیینهی توست و تو روان خود را
در چرخش بیپایان امواج آن تماشا میکنی
اما گرداب اندیشهی تو کمتر از آن تلخ نیست.
خوش داری که در پهنهی تصویر خود غوطه خوری.
دریا را با چشمان و بازوان خود در آغوش میکشی
و دلت گاهگاه
به هیاهوی این شکوهی وحشی و رام نشدنی همهمهی درون خود را از یاد میبرد.
شما هردو تیرهاید و رازپوش.
ای انسان! هیچکس به ژرفای گردابهای درون تو ره نیافته.
ای دریا! هیچکس گنجهای پنهانی تو را نشناخته.
هردو در رازداری خود چه آزمندید!
با اینهمه قرنهای بیشماریست
که بیرحمانه و بیندامت با یکدیگر در نبردید
از بس کشتار و مرگ را دوست میدارید
ای مبارزان جاوید! ای برادران تسکینناپذیر!
برگرداننده به نظم: دکتر حسن هنرمندی
آزادمردا! مهر دریا در دل توست.
هردم در این آیینه بینی روی خود را.
بر پهنهی گرداب دریا دیده دوزی
تا بنگری گرداب تلخ خوی خود را.
گه خیره در تصویر خود بر آب بیتاب
با چشم و دست خود به آغوشش کشانی.
گهگه دل خود را به بانگ موج وحشی
از چنگ غوغای درونی وارهانی.
تا چند زینسان رازپوش و تیرهدیدار؟
ای آدمی! کس را به دنیای تو ره نیست.
دریا! کسی گنج نهانت را ندانست.
همچون شما کس رازپوش دلسیه نیست.
اکنون شمایید از پس انبوه دوران
در کار کشتار و نبرد باستانی.
دلدادگان رزم خونین دمادم
جنگآوران کینهجوی جاودانی.
□
منبعها:
1- فرهنگ ادبیات جهان- زهرا خانلری
2- بنیاد شعر نو در فرانسه و پیوند آن با شعر فارسی- دکتر حسن هنرمندی
3- ملال پاریس و برگزیدهای از گلهای بدی- شارل بودلر- ترجمهی دکتر محمدعلی اسلامی ندوشن