سکوتی پر از وهم در این حوالی ست
ز عابر مگر پشت این کوچه خالی ست؟
کسی نیست در باغ دلتنگی من
که این حیطه در حومه ی خشکسالی ست
خزان از من آن را که می خواست برده ست
و این بار هم نوبت رنگ قالی ست
چه با جلگه رفته ست از تیغ طوفان
که این روز ها صحبت از زخم شالی ست
از این پیشتر سفره ی نان ما بود
زمینی که امروز در دست والی ست
به پستوی این خانه ی کهنه بنیاد
دلم چون شکسته سبوی سفالی ست
از این شهر و تشدید نامردمی ها
سر حرف من بیشتر با اهالی ست
نخوردم فریب دگرگونی چرخ
که این کولی بی رمق لا ابالی ست
پس از این همه خفته در پهنه ی خاک
اجل باز در فرصت گوشمالی ست